#ارزش_های_شخصی

#ارزش_های_شخصی

🔹ارزش های زندگی شما چیست؟ ارزش های فردیتان  را بنویسید و سعی کنید اولویت بندی کنید. این یکی از مسائلی است که مدت هاست ذهن من را درگیر کرده است.  هم زمان که می نویسم دارم فکر می کنم و هنوز اولویت بندی نکرده ام.

1.  رضای الهی
2.  صداقت
3.  خانواده
4.  تاثیر گذاری
5.  ارزش آفرینی
6.  آرامش
7.  ارتباطات
8.  رشد فردی و جمعی
9.  نشاط
10.  موقعیت اجتماعی
11.  تجربه های جدید

🔸حالا که دارم جدی تر به این قضیه فکر میکنم شاید همه  این ها ارزش نباشند ولی برای من مهم هستند. یک استادی می گفت ارزش چیزی است که حتی اگر پای مرگ و زندگی در میان باشد زیر پایش نگذاری!

🔹یکی می گفت آدم های ارزشی و ارزش مدار قابل پیش بینی اند، یعنی ارزش های مشخصی دارند که کاملا بر اساس آن عمل و عکس العمل دارند.

💠شاید این تعریف از ارزش، تعریف استاندارد و دقیقی نباشد. پس شاید بهتر باشد کمی صورت مساله را عوض کنیم. کدام ارزش هاست که تا پای جان برایش می ایستیم؟ به نظرم سوال سختی می شود!
و البته به نظرم لازمه یک مرز و تفاوتی بین ارزش و اصول و دغدغه قائل شویم.

 ارزش چیست؟

💬 آنچه که مولد حرکت است و با آن میتوان پیروزی یا شکست را سنجید. سر فصل مجموعه ای هماهنگ از رفتار ها، آرزوها ، نیازها ، میل ها و گفتار هایی که آدمی به تنهایی ، در خانواده و در جامعه حضور خود را با آن ها میسازد. ارزشها پیش از هر پدیده ای فرهنگی اند. انسان سخنگو ، انسان اجتماعی پس از تولد در فضای فرهنگی، خانواده ، قبیله ، محله ، شهر با مجموعه ای از ارزشها رشد مییابد.
  💬 به زبان خیلی ساده، «ارزش» یعنی هر چیزی که برای ما بسیار مهم است. ارزش‌های ما مسیر کلی زندگی ما را مشخص می‌کنند. این‌که در چه زمینه‌ای گام برمی‌داریم و چه چیزی را می‌خواهیم دنبال کنیم. هر انسانی در زندگی و کار خود راهی را برمی‌گزیند و در آن مسیر پیش می‌رود.
من در این مورد با دوستان و همکارانم صحبت کرده ام و هنوز ادامه دارد، شما هم آماده باشید. نکته جالب این بود که اکثرا - وقتی این بحث را مطرح می کردم - یاد امام حسین (ع) می کردند و این بحث را با حادثه کربلا تحلیل می کردند.

🔹یکی از فوایدی که این بحث به نظرم برای من خواهد داشت این است که با خودم روراست تر شوم. وقتی نظام ارزشی من برای خودم کاملا مشخص شود، احتمالا در مورد مسائل مختلف تصمیم گیری های راحت تری داشته باشم.  من در این حالت نظام ارزشی را مانند یک فلو چارت می بینم که تمام مسائل را در آن پردازش می کند و خروجی که تصمیم است را مشخص می کند، در این نظام ارزشی قاعدتا من نباید برای یک مساله تصمیمات متفاوتی بگیرم. مگر این که در طول زمان نظام ارزشی من دچار تغییر و تحول شود که آن هم بیشتر از جنس تغییر اولویت هاست و نه حذف و اضافه ارزش های جدید.

ادامه دارد...

#امامزاده_گردی


⁉️از یک سوال شروع شد. با امکاناتی که داریم برای یک روز تعطیل 50 برنامه مختلف بریزیم. برای ما ترجیحا برنامه هایی با هزینه های پایین که بدون ماشین شخصی بتوان اجرا کرد.

📒لیست را شروع کردیم و نوشتیم و حدودا 30 تا برنامه نوشتیم. بعد از بحث هایی که در این مورد داشتیم تصمیم گرفتیم برویم امامزاده های مختلف تهران. اهداف زیادی برای این برنامه می توان در نظر گرفت. هم فال است هم زیارت. در کنار خانواده، تفریح، زیارت، خلاصی از فضای مجازی، حضور در دنیای واقعی.

🏰 حالا سعی داریم به طور مرتب هر 1-2 هفته یک بار یک امامزاده جدید کشف کنیم و برویم. برای من جالب است. محله های جدید. بافت های جدید. ساختار فرهنگی.  برای من کشف و تحلیل بافت فرهنگی محل ها جالب است. با وجود این حجم از connectedness به نظرم هنوز نه در شهرها که در محل ها هم می توان فرهنگ ها و رفتارهای مشابهی پیدا کرد. چون تخصصی در این زمینه ندارم احتمالا کلمات دقیقی انتخاب نکرده باشم.

🔍از نزدیک ترین محل شروع کردیم. امامزاده عبدالله در محله آذری تهران. از محله های نسبتا ترسناک و دودگرفته و قدیمی و تنگ امامزاده عبدالله رد می شویم. از آن محل ها که هنوز برج سازی در آن جدی نشده و اکثر خانه ها حیاط دارند در دوره میان سالی خود منتظر بازنشستگی اند، با بالکن هایی که وارد خیابان شده اند و پنجره های گرد قدیمی که سال هاست کسی بازشان نکرده.

⛲️کمی که جلوتر می رویم یک گرمابه عمومی (حمام) می بینیم که این هم حقیقتا کمی ترسناک است به خصوص برای کسی که به محل عادت نداشته باشد. وسط  محل ورودی و پیشخوان حمام یک درخت بزرگ و سرسبز پرتقال به ارتفاع 2-3 متر در یک گلدان کاشته شده بود که توجه ما را جلب می کرد، شاید 20 سالی از آخرین باری که به حمام عمومی رفته ام می گذرد، مشخص است که این حمام هم آخرین نفس های خود را می کشد.

🔪اگر کمی تیز باشید، احتمالا در پشت بام بعضی خانه ها کفترباز ها را خواهید دید. بگذریم.
از محل ها که رد می شویم انتظاراتمان کاملا تنظیم می شود، انتظار چیز خاصی نداریم. در نتیجه بعد از ورود به فضای امامزاده خوشحال می شویم. یک فضای دنج و خلوت و آرام و معنوی. در حیاط امامزاده سنگ مزار (از کلمه قبر خوشم نمی آید واقعا سنگین است در حد فشار قبر )هایی از سال های دهه 30 و 40 هست. چند خانم پیر و جوان یک جا دور هم نشسته اند و حرف می زنند. حتی غیبت هم در این فضا می چسبد ;) .  
نشاط دارد این فضا.
پ.ن. چون برنامه ای برای نوشتن و ثبت این برنامه ها نداشتم گزارش دقیقی نبود. به نظر می تواند بهتر  شود. به نظرم خوبه شجره نامه رو هم بگذارم.

معجزه نوشتن

#معجزه_ی_نوشتن

💥نوشتن برای من معجزه می کند. باور کنید. من که ایمان آوردم. من از امروز به بعد همه چیز را می نویسم.

اگر می خواهید موفق بشوید بنویسید.
اگر می خواهید آرام بشوید، بنویسید.
اگر می خوهید فکرتان شلوغ شده، بنویسید.
اگر تمرکز ندارید، بنویسید.
اگر غصه دارید، بنویسید.
اگر می بنویسید، بنویسید.

می خواستم اگر ها را ادامه بدهم، ولی احساس کردم لوس و بی مزه می شود.

📝در طول یک هفته گذشته، درگیر اثاث کشی یا اسباب کشی؟! بودیم. اگر  مثل من دیوانه باشید و خیلی فکر کنید، ممکن است به خاطر یک اثاث کشی شب خوابتان نبرد که اول کدام  وسایل را بسته بندی کنیم و آخر کدام را، اگر یک همسر خوب هم داشته باشید که ابعاد قضیه به توان دو می رسد.  
جمع کردن اسناد و مدارک، جمع کردن لپ تاپ، بسته بندی شکستنی ها،جمع کردن وسایل آشپزخانه، جمع کردن آنتن و گلدان ها و پارو، شستن پرده ها، حذف کردن دورریختنی های بیخود نگه داشته شده، جمع کردن مواد خوراکی، جمع کردن کتاب ها و...

✅ دیدیم نمی شود. خانم دید که من هی در خلسه می روم و حساب کتاب ذهنی می کنم. تصمیم گرفتیم که تمام موارد  و چیزهایی که ذهن مان را مشغول کرده اول بنویسیم و بعد زمان بندی کنیم.

🏞در ادامه نسخه زمان بندی اثاث کشی را می توانید ببینید.

🔆بعد از اینکه همه چیز را نوشتیم، معجزه اتفاق افتاد. دیگر اصلا به اثاث کشی فکر نمی کردیم. همه کارها مشخص شده بود، اولویت ها و زمان انجام کارها مشخص شده بود. خودم باورم نمی شد، که این چنین خلاص بشوم از فکر کردن.
.
.
.
اگر باور ندارید بنویسید.

و

اگر باور دارید، بنویسید. 

 

پ.ن. برای اینکه بیشتر بنویسم و راحت بنویسم و سریع بتوانم عکس و فیلم و صوت آپلود کنم، یک کانال زده ام.

https://t.me/takmale

 

معامله عزت نفس با تبلت

چند روز پیش بود که اتفاقی از سرخستگی تلویزیون روشن کردیم و اتفاقی "دور همی" دیدیم (اینکه تاکید می کنم اتفاقی برای این است که سعی داریم تلویزیون مزاحم زندگی مان نشود، به خصوص برنامه های ضعیف و کم محتوا).

خلاصه، آقای مدیری در مورد بی هدفی، هیچ بودن و ژست های روشنفکری نیهلیستی و خواننده های مثل تهی و هیچکس صحبت می کرد. در ادامه از تماشاچیان برنامه پرسید: آیا کسی هست که هیچ مهارتی نداشته باشد؟

افراد زیادی مشتاقانه دست بلند کردند که در صحنه حاضر شوند واز مهارت نداشتن شان صحبت کنند. یک اقا و خانم انتخاب شدند و امدند.

آقا گفت من هیچ مهارتی ندارم، هیچی بلد نیستم و یک تبلت گرفت، تماشاچیان هم با شور و شوق خاصی دست می زدند و او را برای مهارت نداشتنش تشویق کردند.

خانم (که اتفاقا چادری هم بود و این بیشتر حرص مرا در می آورد) هم گفت من هم هیچ مهارتی ندارم و به هیچ چی نرسیدم و هیچ چی به هیچ به هیچ چی. در ادامه یک تبلت و تشویق حضار...

اتفاق خطرناکی است. عزت نفس جایگاه خیلی بالایی دارد. این که انسان به خاطر یک تبلت تمام عزت نفس خود را زیر پا می گذارد، و از هیچ بودن و بی مهارت بودن شان انقدر راحت حرف می زند تا لایک بگیرد تا تبلت بگیرد، واقعا جای تامل دارد. این که تماشاچیان همه دست بلند می کنند و داوطلب می شوند برای بی مهارتی ...

از همه مهمتر این که برنامه ای برای جذب مخاطب، مردم را در ازای یک تبلت وادار به چنین کاری می کند، بی هویتی و نداشتن عزت نفس را در مردم نهادینه می کند.

اتفاق دیگری که می افتد، ترویج دروغ گویی است. آیا واقعا هیچ مهارتی نداشتند؟ مگر می شود؟

آیا کسب درآمد (حالا به هر شکل و کیفیتی) مهارت نیست؟ آیا آشپزی مهارت نیست؟ خیاطی مهارت نیست؟ حتی انجام کارهای تکراری روزانه هم یک مهارت است.

 

نامیرا

نام کتاب : نامیرا
نویسنده : صادق کرمیار
نمی شود این کتاب را شروع کنی و به این راحتی کنار بگذاری. سخت است تمامش کنی، چون آخرش را میدانی. نامیرا داستان زندگی خیلی هاست. داستان دو راهی ها. داستان انتخاب ها. به امامت به پسر پیامبر نامه می نویسی که بیایید شهر در انتظار شماست مردم در انتظار شمایند، دل ها آماده شده است، از ظلم حاکم به ستوه آمده اند. امام تسلیم ترین یارش (مسلم) را می فرستد...
من اما هنوز نمی توانم حق را از باطل تشخیص بدهم، انگار 1400 سال پیش هم رسانه وجود داشته، اخبار غلط پخش می کنند و من که هنوز دلم را صاف نکرده ام، دل می دهم به اخبار غلط، حساب کتاب می کنم، خیلی منطقی، آورده ها و از دست رفته های همراهی با امامم را حساب میکنم، دل خوشم به اینکه چقدر منطقی شرایط را تحلیل می کنم...
چه چیز دنیا من را این چنین می تواند فریب بدهد؟ کجای کارم ایراد دارد؟ ماشین حسابم چرا درست جمع و تفریق نمی کند؟ چه می شود آن که نامه ننوشت و مخالف نامه نوشتن و دعوت امام بود و منطقی هم فکر می کرد و ظاهرا با حاکم همرامی  می کرد، وقتی پای جان دادن برای حق می رسد، درنگ نمی کند، آنگونه که آخر داستان امام منتظر دیدنش بود، چه می شود؟
هنوز منطق درست را پیدا نکرده ام. با منطقی که من می روم با عمق نگاهی که دارم سر از دفتر حاکم غاصب در می آورم.
شاید اگر منطقم را بر مدار قران و عترت تنظیم کنم، شاید اگر چارچوب نگاهم را عوض کنم، شاید اگر دنیا را گذرگاه ببینم بهتر بتوانم تحلیل کنم، بهتر بتوانم فکر کنم، بهتر بهتر بتوانم انتخاب کنم.

صحرای کربلای، صحرای انتخاب هاست. وگرنه حق و باطل مشخص است.

واگرا یا همگرا؟

بگذارید از بحثی که بین من و خانمم شکل گرفت برای شما بگویم.

دیروز میوه فروشی بودم و چند باری زنگ زدم به همسرم که اگر چیز خاصی لازم هست بخرم. جواب ندادند و من خرید کردم و رفتم منزل.

من: زنگ زدم اگه چیزی لازمه از میوه فروشی بخرم

    خانم: نه گوشی زنگ نخورد.

من: چرا بابا دوبار زنگ زدم.

خانم: نه، من همون موقع داشتم با گوشی کار می کردم ولی زنگ نخورد گوشی.

من: باشه. شاید گوشیت مشکل پیدا کرده. بیا یه زنگ بزنم ببینیم………..  زنگ خورد.

خانم: اونموقع زنگ نخورد. من داشتم آهنگ گوش می کردم. حواسم به گوشی بود.

من: شاید موقع آهنگ پخش شدن قاطی میکنه. بیا با آهنگ امتحان کنیم.

دقیقا همون فایل رو پخش کردیم و زنگ زدم و زنگ خورد.

خانم: اونموقع زنگ نخورد من حواسم کاملا جمع بود.

من: باشه اصن. شاید ذهنت خواب رفته متوجه تغییر آهنگ به زنگ تلفن نشدی ..

    خانم: ….

این داستان ادامه داشت که من بیخیال شدم و بحث رو عوض کردم.

دو مساله هست. این داستان رو من تعریف کردم. و قطعا قضاوت شخصی خودم توش قاطی شده. دوم اینکه شاید من حرفای خانمم رو درست متوجه نشدم. چون خانم ها خیلی غیر مستقیم و پیچیده حرف می زنن. آخر باید تسلیم بشیم و ماچ کنیم که به خیر بگذره 😉

-------------------

حالا داستان از نگاه بانو

-------------------

بگذارید از بحثی که بین من و همسرم شکل گرفت برای شما بگویم.

دیروز من من در حال گوش دادن به مولودی بودم برای مراسم ولادت و خیلی بادقت گوش میدادم که احیانا کلمه و جمله بی محتوایی نداشته باشه یهو اقا از بیرون اومدن و گفتن چرا زنگ میزنم جواب نمیدی

من: اقا من گوشی دستم بود زنگ نخورد


اقا:مگه میشه من زنگ زدم.

من:داشتم با گوشی کار میکردم

اقا: نه نمیشه احتمالا مغزت خواب رفته.

من: من داشتم مولودی بادقت گوش میدادم شاید مشکل از گوشیه

اقا: نمیشه که هر وقت من زنگ میزنم دچار مشگل میشه حتما مغزت خواب رفته.

من:والا چی بگم شاید مغزم خواب رفته دیگه.

....

اقا:خب بیار امتحان کنیم.
دیدی زنگ خورد مغزت خوابیده بوده

من:مغزم خواب رفته دیگه الان که دیگه اگه حق با منم باشه نمیشه ثابت کرد

اقا:من دیگه بحث نمیکنم با بحث با تو به جایی نمیرسم ..

    خانم: ….

این داستان ادامه داشت که من بیخیال شدم و بحث رو عوض کردم.

خلاقانه های بانو

 بدون شرح

 

 

خلاقه های بانو

 

یک افسرده نویس

بعد از مدتها رفته بودم صفحه فیس بوک خودم رو بررسی می کردم.

فاجعه بود. ینی شدید افسرده.  یه شعرای دری وری گذاشته بودم. ینی اگه صفحه خودم نبود قطعا می گفتم طرفش بدجوری حالش خرابه.

بیچاره دوستان ما. چه طور تحمل کردند اون دوران ما رو.  احتمالا منو آنفالو کرده باشن.

اصن چندشم می شد وقتی می خوندم پستای خودمو.  به قول اسباب بازی فروش محلمون : آدام ایرگنیر

Adam irganir

خلاصه با شوق خاصی دونه دونه اشونو پاک کردم.

البته در دنیای واقعی به این شکل نبودم واقعا. ولی احساس می کنم کلا ادبیاتم انرژی منفی داره. یه چی تو مایه های کافکا و صادق هدایت و اینا فقط یه مقدار دری وری تر از سبک اونا (فقط یه مقدار)

توی وبلاگ هم تقریبا همین روند بود. طوری که زهرا خواهرم می گفت هر وقت وبلاگتو می خوندم موج یاس بهم وارد می شد.

من خودم اون موقع ها در مورد نوشته هام و روحیاتم این حس رو نداشتم ولی الان که به گذشته نگاه می کنم به نوشته هام نگاه می کنم یاد کوزت می افتم. البته این روحیات متاثر از عشق دوران دانشجویی بود که همزمان شده بود با از دست دادن یک عزیز که همزمان شده بود که با یک فضای غربیه به اسم دانشگاه و با همکلاسی های غریبه تر.

من همین جا معذرت می خوام ازتون.

احساس می کنم یکی از دلایلی که شاید حالم بهتر باشه تموم شدن دانشگاهه. دانشگاهی که برای من پر شده بود از تلخی ها. از عشق ها از شکست ها از تنهایی ها. از ترس ها. از سکوت کردن ها.

اما تازه آزادیمو بدست آوردم. دیگه می خوام خودم زندگی کنم. اونجور که دلم می خواد زندگی کنم.

دوست دارم قبل از این که کامل فراموشم بشه عشق دانشجوییم رو یک بار با تمام جزییات چندشی که داره بنویسم. قبلا به صورت پراکنده یه چیزهایی نوشتم فک کنم. امیدوارم رئیس مجمع تشخیص مصلحت ما مصوب بفرمایند.

فاز توجیه

من معتقدم ک درستش این است که کسب و کار خودم را داشته باشم. خودم پول در بیاورم. اصلا اینجوری مطمئن تر است، حلال تر است. شیرین تر است گرچه خیلی زحمت دارد.

من تا اینجا ۲-۳ تلاش ناموفق در این زمینه داشتم. (البته در مقیاس خیلی کوچیک… نشانه هایی از عدم موفقیت کار رو دیدم و تعطیلشون کردم)

تقریبا نا امید شدم. خیلی امیدی ندارم که بتوانم با سرمایه ای که ندارم و با ایده ای که ندارم(البته ایده زیاده، سرمایه و تیم مهم تره) کاری راه بیندازم.

تقریبا کنار اومدم با این وضعیت. هنوز نگاهم تغییری نکرده و در فاز توجیه هستم و دارم اولویت ها و ارزش های زندگیم رو بالا پایین می کنم. من احساس می کنم هنوز خودم را نشناختم و نمی دانم چه دوست دارم ؟ و چه می خواهم از زندگی؟

این خیلی بد است در ۲۸ سالگی.

خودافشایی ۲

رواقعیت اینه که من خیلی انتقادپذیر نیستم ولی خب اداشو درمیارم
مثلا میگم بچه ها بیاید این کارم رو نقد و بررسی کنید یا روش نظر بدید. در واقع منظورم اینه که کارم رو ببینید و ازش تعریف کنید