بهار نارنج

 

سلام سلام. خوبین؟

این روزا اصلا نمی دونم چیکار می کنم یا می خوام چی کار کنم. ( ههه مثله همیشه) . تازه برنامه سربازیم هم عوض شد که اون هم به وقتش می گم. جدا خدا خودش داره زندگی منو می چرخونه. انقده خنگ بازی در میارم. انقد پراکنده گی و تنبلی تو کارام هست که احساس می کنم خدا هم از دستم خسته میشه.

--- وارد حوزه دانشجویی شدم. اولین برنامه هم اردوی مشهد بود. حقیقتش خیلی با انتظارات من فرق می کرد. من خیلی آدم نازپرورده و تیتیش مامانی نبودم ولی اصلا شرایط اردو مناسب نبود. بقیه شاید به خاطر خوابگاهی بودن بهش عادت داشتند. از نظر بهداشتی شرایط اسکان و خواب طوری بود که 16 نفر مسموم شدن و کارشون به بیمارستان کشید. فکر  کنید بچه ها تو پتوهایی که معلوم نبود برای چند سال پیش و... می خوابیدند خیلی راحت. کلا فضای اسکان تبدیل به یک جایی شده بود که پتو ها به شکل شدیدا نامنظم و به هم پیچیده  تمام حسینیه پراکنده شده بود. خیلی جالب بود صبح می دیدی بیدار می شدند و صبحانه می خوردند و می رفتند زیر همون پتو ها که گرم بشوند. یکی دیگه از مسایلی که جالب بود برام مساله اسراف بود که بچه ها ظاهرا خیلی مقید بودند که اسراف نشه. ولی به نظر من بیشتر یک کار سطحی و ظاهرگرایانه بود و عمق نداشت. مثلا یکی غذاش را تا نصفه خورده، کوبیده رو هم تا نصفه خورده و هی اعلام می کنه که من سیر شدم یه نفر بیاد بقیه اینو بخوره که اسراف نشه! این قضیه چند بار تکرار شد. مثلا قبل از خوردن غذا اگه یک سینی وسط می ذاشتن که هر کس اون مقدار که نمیخوره بریزه اونجا باز یک مقدار توجیه پذیره ولی این کار از نظر من زشت هم بود. البته این نظر منه! بگذریم.

-- این مدت یه چند جا مسافرت هم رفتیم. من تنهایی یک سفر شیراز رفتم. شیراز جاهای دیدنی زیاد داره. با یکی از شیرازی ها در مورد وضعیت مالی این شهر صحبت شد که با خنده گفت اینجا چون اکثر کار خلاف و قاچاق انجام میدن وضعشون خوبه! از دوستان دیگه هم چیز های مشابهی شنیدم. متاسفانه از نظر مذهبی هم این شهر رو به افوله. حتی از تهران خیلی خیلی بدتره اوضاع. واقعا برام سواله که چرا عاقبت شهر عشق و عرفان به اینجا کشیده، ظاهرا از حافظ فقط رندی آن مانده آن هم نه به معنای خوبش.حتی جایی خوندم که 27 قتل با سلاح گرم تو یه زمان کوتاه اینجا اتفاق افتاده. اونوخ یه تیراندازی تو اورنج کانتی آمریکا میشه اینجا زلزله خبری راه میفته!

 

-- خواهرمون هم امیر کبیر قبول شد. خدا بخیر کنه. انقد که خودم فعال نبودم هی زهرا رو تشویق کردم بره گروهها فعالیت کنه. هیچی دیگه هر روز میره بسیج میگه بیاید یه کاری کنیم ولی ظاهرا اینا خسته ان و تنها فعالیتشان در این مدت رساندن غذا به معترضین برجام در مجلس بود که مبادا معترضین اعتصاب غذا نکنند. خلاصه این خواهران همش دور هم جمع میشوند و ساندویچ می خورند و وبگردی میکنند. بهش میگم یه ذره تحمل کن اینا سالای اخراشون مدیریت بسیج خواهران رو میگیری دستت و... . خلاصه دید از اینا بخاری بلند نمیشه رفت کانون انتظار... و ظاهرا متن یه دعوتنامه ای رو برای انیمیشن شاهزاده روم نوشته ... قربونش برم قلمش بد نیست به داداشش رفته.

 

-- جنگل ابر هم رفتیم به اتفاق خانووم. البته ابر نداشت. صاف صاف. با این گروهی که تور  میریم 180 درجه  از نظر فکری و اعتقادی با گروه بالا فرق دارند.البته آدم های متشخصی هستند و گاها اهل دل هم بینشون هست.  

در ادامه چند تا عکس میگذارم. یه سری این عکسا رو تو گروه گذاشتم چند نفر لفت دادند :دی . خلاصه من آمادگیشو دارم.

نصفهون

 

­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­سلام.

با توجه به اینکه اتفاق خاصی نیفتاده الان فقط میتونم غر یا قر بزنم. نمیدونم تقصیر منه یا تقصیر کیه. کلا وبلاگ نویسی و نوشته های طولانی از مد افتاده کسی هم حوصله خوندنش رو نداره. فقط عکس فوقش یه زیر نویس کوتاه. اگه بخوام غر بزنم یکی از اصلی ترین غر هام جدای از بحث گرونی و سرویس طلای بانو!! چهل تکه شدن تمرکز است. دیگر تمرکز ندارم. اصلا. کلی پست نخونده از وبلاگ های مختلف، کلی سریال،  کلی تگ تو فایرفاکس، کلی کانال تلگرام، کلی کتاب و... . این ها و خیلی های دیگه باعث شده چیزی از تمرکزم نماند. فکر میکنم حال این روزهای خیلی از ما باشد. تا حواسم را جمع می کنم یادم می افتد لینکدین چک کنم، تا میخواهم اراده کنم یادم می افتد سری به تلگرام بزنم تا تا تا... . مرده شور کل شبکه های اجتماعی و غیر اجتماعی را ببرد. تمرکز از بین رفته است. تفکر از بین رفته است. دیگر حالی نمانده است. دغدغه ها از بین رفته. همه سطحی شده ایم. نمی دانم ایا تمام این اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده است ؟ یا در راستای همان تکامل داروین است؟

غر بعدی: راستش آینده اصلا برام مشخص نیست. این که چی کار می خوام بکنم و به چی می خوام برسم. یکی از دلایلش زیاده خواهی هامه. من خیلی زیاده خواهم. دنبال پیشرفت و ترقی هستم. عجله هم دارم. ولی به من گفته اند اینجا بدون رابطه کسی رشد نمی کند. پیشرفت نمی کند. البته تا اینجا شکر خدا اوضاع من بد نبوده ولی بعدش را نمی دانم.

غر بعدی: فکر می کنم قبلا گفته ام. من در مورد شریف و شریفی نظرات خاصی دارم. از دوستان (ببخشید فقط همکلاسی هستند) دانشگاه فقط چند تایی مانده اند. همه شان گورشان را در دیار اونور آب گم کرده اند و برای من فراموش شده اند. هر چند وقت یک بار گوشی موبایلم را نگاه می کنم و شماره های رفته گان را پاک میکنم. این اتفاق در مورد ماندگان هم گاهی می افتد. احساس می کنم هیچ وقت قرار نیست به دردم بخورند و از اخرین باری که با من ارتباط داشته اند حداقل یک سال می گذرد پس پاکشان میکنم. دانشجو ها را پاک می کنم. چون نهایتا دکتر می شوند و به درد من نمی خورند. البته همیشه هم این طور نیست اگر پتانسیلی در کسی ببینم شانس می آورد و در گوشیم می ماند ولی خیلی ها بد شانس بوده اند. اصولا همکلاسی های من خیلی افراد تک نفره و انفرادی بودند. من ماهی یک بار به لطف همراه اول یک روز شارژ رایگان دارم. پس سعی می کنم بدون هزینه ارتباطم را با همکلاسی ها حفظ کنم. یک بار به یکی که فکر می کردم بیشتر از همکلاسی هست زنگ زدم. جوابم را نداد(قبلا هم تماس داشتم ولی صرفا از طرف من بود. ظاهرا این عشق یک طرفه من خیلی مساله ساز بوده است.) . بعدا هم نه خبری گرفت نه پیامی داد. ظاهرا من هم تاریخ مصرفم برایش تمام شده بود. (البته می دانم این چند خط کمی تند و بی رحما نه هست ولی تا حدودی واقعیت است). خلاصه این را هم پاک کردم. از گوشی که پاک می شود آرام آرام از حافظه هم پاک می شود. یا یکی که شماره ام را نداشت و به سختی من را به یاد آورد. پاک شد. با این حال من سعیم کردم ارتباطمم را با ماندگان حفظ کنم و تقریبا گروهی 6-7 نفره هستیم که سالی 2-3 بار با هم دور همی داریم.

پریسا می گوید بنویس که چند بار هم دل منو شکوندی.

به دوستانم می گفتم ارتباطات خیلی خوب است. دانشگاه آزادی ها از ما شرایط بهتری دارند. چون همه همین جا هستند. کم کم خودشان را پیدا می کنند و در آینده می توانند تیم های خوبی بشوند. یکی میگفت بچه های مفید و علوی .... موفق ترند. چون ارتباط را حفظ می کنند و کم کم

پریسا هی خواهش می کند که بگو چی داری مینویسی. منم میگم چرت و پرت. میگوید همین کارها رو میکنی دو نفر نمیاند وبلاگتو بخونن. واقعاااااا.

و کم کم رشد می کنند و همدیگر را بالا می کشند. مثلا اگر کسی 20 سال بعد وزیر شد دوستان و همفکران و هم حزبی هایش را می آورد روی کار(که کاملا منطقی و حتی شرعی است). پست های کلیدی و حساس را که در همشهری آگهی نمی کنند. من را که کسی نمی شناسد. پس در بهترین حالت می شوم یک مدیر میانی. میدونین موضوع  من یا پست های کلیدی نیست. من اصلا دنبالش نیستم من آرزوهای دیگری دارم که بعید می دانم برسم. مساله حفظ حلقه های ارتباطی است. مساله فقط سود رساندن دیگران به من نیست. شاید من قرار باشد روزی برای کسی فایده ای داشته باشم اما وقتی نیستند خب نیستند.

غر بعد: واقعا کشور خوابیده، صنعت خواب رفته است. اقتصاد کشور تبدیل به یک اقتصاد زیرپله ای و کاذب شده. نبض اقتصاد کشور با دیجی کالا و کوکا کولا و کافه بازار و بامیلو.... می زند. دیجی کالا و امثال آن یعنی مصرف زدگی. یعنی خوابیدن تولید. شاید تفکرم سنتی باشد ولی اقتصاد اپلیکیشنی اقتصاد اسنک و ذرت مکزیکی است. تنها راه زنده ماندنش فریب دادن بیشتر است. بازاریابی که پلید ترین بخش آن است. ظرف آب پرتقال را شبیه شکل پرتقال و پوستش را مثله پوست پرتقال می سازند. ما کار میکنیم که یک سری خدمات بی فایده بیشتری را بدست آوریم. یک سری هم این خدمات  بی فایده را ارائه می دهند و کسب درآمد میکنند تا به یک سری خدمات و امکانات بی ارزش دیگر دسترسی داشته باشند. می دانم خوب نتوانستم منظورم را برسانم. ولی به نظر می آید به طور کلی وارد یک سیکل شدیدا معیوب شده ایم.

خب خسته نباشید. غر ها تمام شد. در ادامه چند عکس از سفر به اصفهان می گذارم.

 

 

زاینده رود

 

 

 

 

 

مسجد شیخ لطف الله در نقش جهان -- از بیرون خیلی نشان نمی دهد، وارد که می شوی نفست بند می آید. از بزرگی و شکوه این بنای خاص.

مسجد امام. یک مسجد فوق العاده که می تواند پر از معنویت باشد. نمی دانم چرا این مساجد را موزه کرده اند. این مساجد باید فعال باشد. حوض هایش پر از آب باشد. باید در حیات این مسجد وضو گرفت. نماز می چسبد در  این جا.

 

 

 

 

معماری فوق العاده زیبای کاخ عالی قاپو. منی که هیچ چیزی از هنر و معماری نمیدونم میفهمم که اینجا یه خبرایی هست.

 

 

میلاد رحمت للعالمین و موسس مذهبمون رو به شادباش و مبارک باد می گویم

نسل دابسمش

 

ما در عرصه های مختلف ادم های قوی کم داریم یا نداریم. چامسکی نداریم. برژینسکی نداریم. ویل دورانت نداریم. راسل نداریم. اگر باشند هم منزوی شده اند و حرفشان قدرت ندارد. باید یک سری نظریه پرداز، متفکر و عالم رو تک تک مسائل به صورت بنیادی و ریشه ای کار کنند و ساختارها و عملکردها و کارکردها رو بازتعریف کنند سیاست گذاری های کلی فرهنگی، سیاسی، اقتصادی باید قوی و درست تعریف شوند.

هنوز در ایران هدف دانشگاه مشخص نیست. ورودی و خروجی آن چه باید باشد؟ مشخص نیست چه میخواهیم و به کجا می خواهیم برسیم؟ این مساله در ابعاد فردی و کلان وجود دارد و حل نشده است.

مسئله اساسی بعدی خودکوچک بینی ای است که وارد اصول روشنفکری مان شده است. نه به خودمان اعتماد داریم و نه به هیچ ایرانی دیگر. شعار ما : ما نمی توانیم.

به نظر منِ جوانِ کم سن و سال پایه ای ترین مساله این است که خیلی سطحی شده ایم. حوصله فکر کردن نداریم. هر خوراک فکری به ما بدهند به راحتی و بدون کوچکترین عمیق شدن قبول می کنیم. من دانشجویان دانشگاه های تراز اول کشور را می بینم که کنار درس فقط به تفریح فکر میکنند. البته از انصاف دور است که نگویم ایده پردازی هم میکنیم ولی ایده برای ساخت دابسمش!!!

رویای امریکایی

ین روزها دارم به مهاجرت فکر میکنم.

البته من هیچ چیزی ازین مسائل نمی دونم. دوستان هم که در موردش صحبت میکردند من ازش فرار می کردم.

البته ترجیحم اینه که برای کار برم. ولی یهو شاید تحصیلی بشه.

راستش خسته شدم ازین کشور. من تو این کشور هیچ چی نیستم. یک شهروند درجه چندم که بود و نبودش هیچ تاثیری نداره. اینجا خیلی پیشرفت و ترقی خیلی کمه. سرعت پیشرفت خیلی خیلی کمه ناچیزه. واسه پیشرفت باید گرگ باشی، باید کلی آدم رو زیر پات له کنی، باید زیراب بزنی، باید دزدی کنی.

البته اصلا شرایطشو ندارم. نه مالی نه خانوادگی. سربازی هم که باید برم!!! تازه MBA هم میخواستم بخونم!!! نمیدونم!!!زهرا هم شوهر کنه و رضا جراح بشه خیال کاملا راحت میشه!

پریسا هم که میره مرکز اسلامی تورنتو !! قشنگ تبلیغشو میکنه.

ینی من 10 سال دیگه این وبلاگو با ای پی کدوم کشور آپدیت خواهم کرد؟ ایران ؟ کانادا؟ نیوزیلند؟ استرالیا؟ کجا؟

ینی

گردابی چنین هایل

 

سلام. امیدوارم حال همگی خوب باشد و دماغتان چاق و زندگی به کام.

بی مقدمه می روم سر اصل مطلب. من از خودم وحشت دارم. من یک نفر نیستم! من چند نفر شده ام. من یک زندگی ندارم. من چند زندگی دارم. من از خودم وحشت دارم. من یک بچه مذهبیِ نئو لیبرالِ ولایتمدارِ تکنوکراتِ اصولگرای روشنفکرِ انقلابیِ  عارف مسلکم. من حضرت آقای خامنه ای را درک کرده ام. من حضرت آقای رابرت کیوساکی را درک کرده ام. من فرزند دوران بیل گیتس و استیو جابز امیدیار و  هستم. علامه طباطبایی و شهید مطهری شنیده ام. گاندی و نلسون ماندلا و چمران و اوینی و همت و باکری شنیده ام. من از بحرالعلوم ها و شیخ مفید ها و ملاصدرا ها و نخودکی ها  و قاضی ها چیزها شنیده ام. من نمی توانم یک نفر باشم. من نمی توانم آرام بمانم. یک روز قله های علوم تجربی، یک روز قله های اخلاق، یک روز قله انسانیت، یک روز بندگی خدا، یک روز ثروت و قدرت، یک روز شهرت، یک روز خدمت به خلق.  نمی شود اینها را با هم جمع کرد. شاید دلیل سرگشتگی ما همین است. آب هر دریایی که می خوریم شور است و تشنه تر می کند.

این است حال من. حال من خوب نیست. فکر میکنم خیلی ها را می شناسم که حالشان این طور باشد گر چه خودشان ندانند.

 

پ.ن.  با این اوضاع من نمی دانم قرار است فردا بچه ام را چطور تربیت کنم. به کدام سمت هل بدهم؟

آزادی های یواشکی

نویسنده: مسعود - شنبه ٢٤ امرداد ۱۳٩٤

سلام. حال شما ؟ اوضاع خوبه؟

در این مدت اتفاقات تلخی افتاده که اصلا نمی خوام بهشون اشاره کنم می خوام فراموششون کنم به معنای واقعی کلمه. این روزا خیلی وقت کم میارم و خانووم هم خیلی ازین بابت شاکی و ناراحته، حقم داره. ولی من خیلی چاره ای ندارم. برای سربازی دارم یک پروژه 16 ماهه می گیرم که البته یک مقدار تق و لقه! اگر جور نشه شاید سربازی نرم و غیبت بخورم. خیلی خیلی سربازی مساله سنگین و غیر قابل هضم خدا باعث و بانیشو مورد الطاف داغ خودش قرار بده!

همراه خانووم و با انجمن فارغ ال... راهی اردوی طبیعت گردی شدیم. برنامه خیلی خوبی بود. کلی درخت البالو بود. کلی اکسیژن کلی رنگ سبز پر انرژی. که خیلی عالی بود. یک مورد بود که برای ما کمی عجیب و غیر منتظره بود و اون هم اینکه بعضی از همسفران روسری شون رو کلا کنار گذاشته بودند و خیلی آزاد می گشتند. خب ما برای چیز دیگری اینجا بودیم و من این اختلاف عقاید رو تحمل می کنم. ولی خانووم نه! اینه که یه ذره اذیت شد. در مورد حجاب اجباری بحث ها کردیم که هر دو روی حرف خودمون ایستادیم. به نظر من حجاب جز اصول و فروع دین نیست و اصرار تاکید زیاد روی این مساله سخت گیری بیش از حد و فراری دادن آدم ها می شود. من خیلی تاریخ اسلام نمیدونم ولی فکر نمیکنم حجاب در اوایل اسلام هم مساله ای اجباری بوده باشه. به نظر من همه چیز روی تبدیل به امر و نهی کردن باعث جبهه گیری و دشمن سازی میشه!

این که ما ادم های مختلف با ادیان مختلف و اعتقادات مختلف و یا سطوح مختلف ایمانی رو مجبور به حجاب و... کنیم خیلی منطقی نیست و دلایلی مثله این که بی حجابی اون گروه باعث میشه بقیه هم تاثیر بگیرن خیلی ارزش علمی نداره! در این 20-30 سال اخیر حجاب اجباری چه تاثیری داشته؟! من فکر می کنم اگر این مساله آزاد  باشه لااقل مردم درگیر ریا و نفاق و دورویی نمیشدند. باید فرق باشه بین کسی که حجابش به انتخاب خودشه و کسی که بهش تحمیل شده!

البته همین الان خانووم نظرشون رو به این شکل تصحیح کردن که قانون بودن حجاب درسته و هر کی مشکلی داره از کشور بره بیرون (میگه اینو شوخی کردم)! البته می فرمایند قانون حجاب باید باشه ولی روش اجرا باید فرق کنه. اما من میگم حتی قانون حجاب هم نباید باشه! و باید به شکل توصیه و کار فرهنگی باشه.  

(خانم میگه مواظب باش با این آرای التقاطی یک وقت یکی رو منحرف کنی، میگم خیالت راحت اینجا رو تقریبا هیچ کس نمیخونه)

در آخر همسفران خانم در مسیر برگشت کمی هم خود را تکان دادند که شاعر گفته است تکان بده! و فضا را لطیف تر کردند و موجبات بسته شدن چشمان ما تا آخر مسیر شدند. در ادامه چند عکس از این سفر به یادگار می گذاریم.

یک

پرسش و پاسخ

 


 

نویسنده: مسعود - چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳٩٤

به‌نظر شما، وحدت حوزه و دانشگاه، به چه معناست و چگونه می‌تواند محقق شود؟

به نظر من دانشگاه به مانند عقل معاش کشور و حوزه به مانند عقل معاد است (یا می تواند و باید اینگونه باشد و نیست). خداوند معاد و معاش را در کنار هم قرار داده است. این دو مانند بال های پرنده ای است که می خواهد اوج بگیرد و اگر هر یک از بال ها نقصی داشته باشد و یا هماهنگ نباشند سقوط می کند و به هدف نمیرسد که به فرموده امام معصوم "من لا معاش له لا معاد له". وحدت و ارتباط حوزه و دانشگاه می تواند باعث تغییر نگاه و بهبود نگاه دانشگاهیان و حوزویان شده و باعث ارتقای کلی جامعه شود.
تحقق این امر با توجه به وضعیت امروز جامعه (لااقل در تهران) نیازمند حرکتی جهادی و فرهنگی و منعطف و طولانی مدت می باشد.
1.شاید قدم اول همین حوزه دانشجویی باشد البته کمی مستقل تر و غیر سیاسی تر. نه اینکه سیاسی نباشد، جناحی نباشد. گرایش سیاسی حوزه دانشجویی باعث دلزدگی مذهبیون با تفکر سیاسی متفاوت باشد و این به نظر من خوب نیست.
2.برگزاری دوره های مختلف مذهبی مانند تفسیر قران توسط افراد توانا و سخنور و تاثیر گذار مانند اقای قرایتی
3. برگزاری اردوهای زیارتی، سیاحتی، طبیعت گردی مشترک حوزه و دانشگاه
4. برگزاری جلسات پرسش و پاسخ و گعده
به طور کلی ارتباط و هماهنگی بیشتر حوزه و دانشگاه و آب کردن یخ های رابطه!!

 

نگاه شما به مسئله فرهنگ چگونه است؟ اهمیت ، جایگاه و نسبت آن را به مقوله اقتصاد از نظر خودتان تحلیل کنید.

فرهنگ شاید پایه و اساس تمام رفتارها و اتفاقات جامعه است. برای تحلیل یک جامعه و پیش بینی مسائل مختلف یک جامعه کافیست شناخت خوبی نسبت به آن جامعه و فرهنگ آن داشته باشیم. همین فرهنگ باعث شکل گیری رفتارهای اقتصادی و کارهای اقتصادی می شود. مقایسه کنید ایران زمان رواج صوفی گری را با ایرانی که مبنای تمام روابطش می شود پول. فرهنگ صوفی گری و خانقاه و انزوا باعث رکود و سکون و تنبلی جامعه می شود. از طرفی وقتی ثروت و خانه و ماشین و سرمایه داری  فرهنگ جامعه می شود و نماد زیرکی و سیاست و ... می شود اقتصاد به هم می ریزد و بیمار می شود و دزدی و اختلاس و رشوه و ... زیاد می شود. وقتی مصرف گرایی و تجمل و عدم اعتماد به کالای داخلی و بیگانه پرستی وارد فرهنگ و ادبیات جامعه می شود، کالای داخل فروش نمی رود و هر روز با شتاب بیشتری عقب مانده تر می شود و توان رقابت با مشابه خارجی را از دست می دهد و واردات و خام فروشی افزایش پیدا می کند و سرمایه ها از کشور خارج می شود و بیکاری بیشتر می شود و تبدیل می شود به یک کلاف سر در گم.
به نظر من در حال حاضر یک شبه ره صد ساله رفتن و ثروتمند شدن تبدیل به یک فرهنگ شده که باعث به هم ریختگی اقتصادی می شود.
حل این مسایل کار یک روز و دو روز و دستوری نیست. باید فرهنگ سازی کردکیفیت را افزایش داد.  باید اعتماد سازی کرد و باندبازی و رانت خواری را کم کرد و تلاش و سخت کوشی و برنامه ریزی را تبدیل به فرهنگ کرد و اقتصاد را بهتر کرد. یک حلقه بسته از فرهنگ سازی و تغییرات ساختاری اقتصادی که خود منجر به تغییرات فرهنگی و رفتاری جامعه می شود.

چهار مسأله و مشکل اساسی کشورمان را بیان و توضیح دهید.

.آمریکایی شدن زندگی ها و تغییر سبک زندگی ها: به نظر من زندگی ها بی هدف شده و تبدیل شده به چند روز کار کردن برای تعطیلات آخر هفته و چالوس رفتن. غربت انسان ها در کم ترین فاصله از همدیگر. افزایش سن ازدواج و بی میلی به ازدواج.
تمرکز تمامی امکانات اقتصادی و رفاهی و درمانی و آموزشی و... در پایتخت و پخش به شدت نامتوزان امکانات : فکر می کنم این مساله باعث ضعف و خالی شدن سایر استان ها می شود.
3. تورم و کمبود آب و کشاورزی تغییرات جمعیتی و... که مستقیما با امنیت ملی در ارتباط است.
4. به وجود آمدن فضای بی اعتمادی و امنیتی و بی میلی نسبت به حاکمیت به صورت تدریجی و به دلایل مختلف

دین حداقلی ، حد اکثری یا چیزی غیر این دو؟ نظر شما چیست؟ توضیح دهید.

به نظر من، ما نمی توانیم کسی را مجبور به کاری کنیم. لا اکراه فی الدین. پس باید به حداقل ترین شکل ممکن رضایت داد و همزمان کار کرد و ارتقا داد.
اگر همین را هم نپذیریم و به قله های معنویت و ایده آل ها... فکر کنیم حداقل ها را هم از دست می دهیم. پس باید واقع بینانه و با در نظر گرفتن شرایط جامعه در این زمینه برنامه ریزی شود.

 

بعدا نوشت: این سومین بار است که در آزمون شرکت می کنم. انصافا مذاکرات هم انقدر طول نکشید. قبولمون کنید دیگه !
بعد از مدت ها کلی نظر از خودمون در کردیم ها !!! باشد که آیندگان عبرت بگیرند.

2 نفری

 

نویسنده: مسعود - دوشنبه ٢٩ تیر ۱۳٩٤

زیبایی و دوام زندگی به این است که بار زندگی و سختی های زندگی بین زن و مرد تقسیم شود. زندگی به قدری سخت و پیچیده است که یک نفر زیر بار آن کمر خم می کند. فرق است بین زنده گی و زندگی. زن و مرد باید همدیگر را درک کنند، هوادار هم باشند، هوای همدیگر را داشته باشند. اگر تو هوای مرا نداشته باشی مشخص است که من نفس کم می آورم، با یک نفس نمی شود یک تنه به جنگ رفت.

نظرات (0)  

کجا می لنگد؟

 


 

نویسنده: مسعود - پنجشنبه ٤ تیر ۱۳٩٤
بعضی وقتها زندگی جهنمی می شود که هیچ ابی نمیتواند ان را کمی ارام و خنک کند. شعله هایش زبانه میکشد. روحت را می سوزاند. پشیمانت میکند از همه چیز. اما گاهی هم خوش میگذرد. گاهی کمی کوتاه امدن همه چیز را حل میکند. گاهی کمی مناعت طبع. بعضی وقتها به یک لبخند خوشیم. به یک عزیزم. به یک خسته نباشید. بعضی وقتها نه. بعضی وقتها میخواهیم در عمل کمی هوای هم را داشته باشیم. کمتر دروغ بگوییم. لااقل بی خود و بی جهت دروغ نگوییم. خیلی وقت است نمی نویسم. شاید به این دلیل که وارد مرحله جدیدی از زندگی شده ایم. یا ادای وارد مرحله جدید شدن را در میاورم. همیشه از ادمهایی که برای هیچ کس و هیچ چیز وقت ندارند بدم می امده. حالا خودم یکی از انها شدم. عز خودم بدم می اید. از بدی های زندگی اپارتمانی برایتان بگویم. خیلی بد است. هیچ کس هیچ کس را نمیشناسد از هیچ کس نمیتوانی نان یا پارو قرض بگیری. حبسی در یک مکعب بد ریخت اجری. اسمان نداری. وقت سحر نمیتوانی بروی حیات و از شب لذت ببری. یک نفس عمیق بکشی. از رمضان بگویم. شرکت هیچ کس روزه نیست. و من تنهایم. انگار این ماه هیچ فرقی با ماه های دیگر ندارد. بچه که بودیم با افتخار روزه بودنمان را برای همه دوستان اعلام میکردیم. اما حالا ... ما هم که روزه میگیریم فقط گرسنگی میکشیم خبری از بندگی نیست. بعید میدانم حتی یک نماز درست فقط از نظر فقهی و شرعی داشته باشم. من در نمازم همه کار میکنم. گوگل میکنم. حساب کتاب میکنم. برنامه ریزی میکنم. کارهایم را دروغ هایم را توجیه میکنم. گاهی هم خجالت میکشم و لحظه ای به خدا فکر می کنم. لحظه ای به زندگی هامان نگاه میکنم. به بی هدفی هایمان. گاهی خلوت که میکنم و خودم را نگاه میکنم هیچ چیزی نمیبینم. شما چی میبینید؟ بعضی وقتها ادم،به یک جایی میرسد که احساس میکند نقطه عطف زندگی را رد کرده است من نقطه عطف را رد کرده ام. میترسم ادامه بدهم و ناشکری کرده باشم. خدا یا تو را هزار مرتبه شکر. من از خودم و کوتاهی های خودم گله میکنم. شاید بپرسید کدام کوتاهی؟ خودم هم درست نمیدانم. فقط میدانم یک جای کار میلنگد. میدانم که یک جایی را شاید هم چند جا را اشتباه رفته ام.

کنکور

 

نویسنده: مسعود - جمعه ٢٢ خرداد ۱۳٩٤

سلام. امروز بالاخره خواهرمان کنکورش  را داد. خودش که به نظر راضی بود. توکل بر خدا.

 

دقت کردین این آدمایی که میگن کنکور شرط موفقیت نیست اکثرا خودشون دانشگاه رفته اند!. من فقط اینو میگم که شما برای اینکه به این درجه از تکامل عقلی برسین که بفهمین کنکور شرط نیست باید به دانشگاه برید. باید یه محیط فرهنگی رو درک کرده باشید.

نظرات (0)  

???

 

نویسنده: مسعود - یکشنبه ۱٠ خرداد ۱۳٩٤

این خیلی بده که آدم ندونه چی از زندگی می خواد!

حقیقتش من بعید میدونم روزی به جواب این سوال برسم.

اگر روزی دنبال جواب این سوال نبودم. احتمالا به خاطر این بوده که اصل سوال رو به فراموشی سپردم.

نظرات (0)  

گیر سه پیچ

     

 

نویسنده: مسعود - شنبه ۱٩ اردیبهشت ۱۳٩٤

سلام.

تقریبا 6-7 ماهی میشه که ماشین لباسشویی گرفتیم. بنا به دلایلی خودمون نصب کردیم و با نمایندگی تماس نگرفتیم. و از همون اول لرزش های خیلی شدیدی داشت و خونه رو به لرزه در می آورد. من تلاشهای زیادی کردم. کلی سعی کردم ترازش کنم و تا حدودی موفق شدم ولی بازهم در سرعت های بالا خیلی اذیت می کرد. گاهی اخر شب ماشین رو راه می انداختیم که سر و صدایی راه می انداخت بیا و ببین. ما هم برای اینکه همسایه ها اذیت نشن ماشین لباسشویی رو بغل می کردیم که تکون نخوره یا می نشستیم روش و ما هم باهاش میلرزیدیم بازهم البته خیلی فایده ای نداشت. 5-6 ماهی با این وضعیت سر کردیم و هر سری با استرس ماشین رو روشن می کردیم. و همزمان من دست به آچار بودم و تراز ش می کردم ولی انگار فایده ای نداشت که نداشت. تا به امروز. امروز دیگه طاقتمان به سر آمد. تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه این مساله رو حل کنم. رفتم یک عدد تراز خریدم و دیدم که تقریبا میزونه با این حال بازهم ترازش کردم لرزش ها کم تر شد ولی باز هم آزار دهنده بود. خلاصه یه مقدار اینترنت سرچ کردم دیدم که همون اول سه تا پیچ هست که موتور وصل شده و برای موقع حمل و نقله که باید جدا بشه. رفتم راهنمای دستگاه رو نگاه کردم دیدم اینجا هم بهش اشاره شده. خلاصه پیچ ها رو جدا کردیم و ماشین عین بنز داره میچرخه و دریغ از یک صدا. این هم از تجارب زندگی.

5 به توان 2

 


 

نویسنده: مسعود - یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳٩٤

و تو چه میدانی 25 سالگی یعنی چه؟ 25 سالگی یعنی مرگ کودک درون. یعنی آدم بزرگ شدن. یعنی باید پول دربیاوری و پول در بیاوری و دربیاوری! غرق در کار شوی غرق غرق. غرق در زندگی شوی! فراموش کنی چه ها می خواستی!

25 سالگی یعنی های پسر جان مواظب باش دور برت نداره. خبری نیست.

25 سال گذشت و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. نمیدونم روز تولدم باید خوشحال باشم یا ناراحت. خیلی کارها هست که نکرده ام. خیلی حس ها هست که هنوز تجربه نکرده ام و من فرصت کمی دارم...

شاید بعدا بیشتر نوشتم. الان حاج خانوم به همین مناسبت دلمه گذاشته اند! و تو چه میدانی ... ظاهرا سوزونده! خدایا....

 

 

چوب خشک

 

نویسنده: مسعود - یکشنبه ٦ اردیبهشت ۱۳٩٤

من مثله یه چوب خشک می میمونم. از اولم همینجوری بودم. چند شب پیش یه فیلمی نگاه می کردیم در مورد سقوط یه هواپیما و عملیات نجاتش. همه به صورت خودجوش یه بخش از کار رو گرفته بودند. یکی چادر کمپ برپا می کرد یکی کشتیارو هدایت می کرد مردم خودشون یه بخشی از کار رو می گرقتند. همه بدون هیچ ناظری  و بدون این که کسی بهشون بگه چی کار کن چی کار نکن کارا رو جلو می بردند. خلاصه هیئتی عمل می کردند. حالا من خودم رو تو این فضا تصور می کنم. تنها کسی که ساکن و بی حرکت مونده مثل ماست، سیخ سیخ، انگار پاهاش چسبیده به زمین، انگار صداش از گلوش بیرون نمیاد، اطراف رو نگاه می کنه و ارزو می کنه کاش یکی هم منو به یه کاری دعوت می کرد. یا هی به خودش می گه ددد  کره خر برو یه گوشه کارو بگیر دیگه منتظر چی هستی؟؟؟!! می خوای دعوت نامه بفرستند برات حضرت آقا؟ می خوای نامه فدایت شوم برات بنویسن؟ باز وایساده پاشو برو دیگه اه ه ه ه ه ه. ولی باز هم اتفاقی نمی افته و من سردرگم و در حسرت اطرافم رو نگاه می کنم. خیلی کم خودجوش بودم. مگر در مورد جوش زدن! البته خیلی جوش هم نمیزدم!!! از بچگی دوست داشتم توی مجالس و مساجد و ... چای و قران و.... پخش کنم. یا تو مدرسه توی برپایی اردو و ... فعال باشم و یه گوشه کار رو بگیرم. من حتی دو تا سیخ جوجه هم نتوستم بزنم. خودجوش نبودم. رفقامون یهو می رفتن خودجوش چوب و ... اینا جمع می کردن برا آتیش یکی جوجه رو آماده می کرد یکی سیخ می کرد من چی کار می کردم ؟؟؟ مشخصه من نگاه می کردم!! مثل چوب خشک. دستم به هیچ کاری نمی رفت. هنوزم نمی ره. کلا خیلی با کلاسم! دستم به سیاه و سفید نمی ره اصلا. توجیه هم داشتم. مثلا برای مسجد می گفتم من باید کار فرهنگی کنم برا بچه ها داستان بگم درس بدم و ازین دست خیالات! خلاصه دست به هیچ چی نمیزدم که ما کارای مهم تری باید انجام بدیم! اما حالا می بینم که چقدر تجربه ها و احساسات جدید رو از دست دادم! البته بعید میدونم تغییری کنم ! چون همینم که هستم! ولی دارم یه کوچولو تلاش میکنم تغییر کنم انقد گند و نچسب و بی مزه و بی حس و حال نباشم! البته یه مقدارم انصافا ژنتیکه چون ظاهرا ما جدندرجندرجن اینجوری بودیم. ولی انصافا اطرافم رو تشویق می کنم مثه من نباشند

نظرات (3)

94 و شروعی جدید

 


 

نویسنده: مسعود - چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤

سلام . خوبید؟ سال نوتون مبارک. امسال که با ایام فاطمیه شروع شد با بانو می رفتیم جلسات استاد. خیلی خیلی با ارزش بود. حوصله داشتید برید گوش کنید.

اگه یادتون باشه وقتی کم کم داشتم وارد این شرکت می شدم گفتم که احساس می کنم مسیر کاریم مشخص و روشن شده! مشخصا حرف مفت می زدم. چون دارم از این شرکت خارج می شم خدا را شکر. خیلی وقت بود انقدر خوشحال نبودم. حداقل 6-7 تا دلیل برای خروج از این شرکت دارم. انقد از فضای اخلاقی شرکت ناراضی بودم که میخواستم با دکتر مشورت کنم یه راهی جلوم بزاره. خدا رو شکر شرایط جدید پیش اومد. امیدوارم از اینجا خوشم بیاد. ماجرا ازین قراره که جای دیگه ای که خیلی هم دوسش دارم و پروژه ای کار می کردم بهم پیشنهاد همکاری دادند و ما هم استقبال کردیم. البته ممکنه یکی دو ماهی سه شغله باشم تا کارم با این شرکت تموم بشه. قرار بود بعد ها اینجا امریه بشم. ولی حالا تصمیم گرفتم برم پادگان سرباز بشم. البته یه گزینه دیگه هم هست که جدی دارم بهش فکر میکنم اونم اینه که برم دوباره درس بخونم. فراگیر پیام نور. ارشد مدیریت. خلاصه ببینیم چی پیش میاد. الان بانو داره غذا درست می کنه و کم کم داره شاکی میشه که چرا کنارش نیستم و هی ماچ نمی کنم!!

البته تو این مدت متوجه شدم اصلا آدمی نیستم که بتونم کارمندی رو تحمل کنم. خیلی مرتب هر روز کارت بزنم و همش نگران بیمه و بازنشستگی باشم. کلا کارمندی ایراداتی زیادی داره که در این مقال نمی گنجه. اصلا دوست ندارم برای کس دیگه ای کار کنم. و همه تلاشمو دارم می کنم. کلی کتاب در مورد کارافرینی و مالیات و فرار از مالیات :دی و کسب و کار دارم میخونم و سرمایه برای شروع یک کار البته این سربازی دست و پام رو بسته!

این مدت برای من بد هم نبود. چیزای خوبی یاد گرفتم. از قواعد بازی. از روابط با همکارا! از سیاست های مدیریتی. از ترس های مدیریتی! مدیریتی که از پیشرفت کارمنداش می ترسه و برای نگه داشتنشون تلاش میکنه اون ها رو در یک سطح پاییینی نگه داره تا اعتیاد پیدا کنند و وابسته بشوند. خب بسه زیاد حرف زدم. باور کنید الان ذهنم هم به همین آشفتگی نوشته هامه. ببخشید.

داریم به اول رجب نزدیک میشیم سالگرد قمری آشنایی من و بانو!

پست جدید!

 

نویسنده: مسعود - چهارشنبه ٢٢ بهمن ۱۳٩۳

سلام

حال و احوالتون؟ چه خبرا ؟ چه میکنید؟ مرسی ما هم خوبیم، زندگی می کنیم. چند ماهی میشه که من و بانو در کنار هم زندگی می کنیم. این مدت اتفاقای زیادی افتاد، تلخ و شیرین. اگه تلخی ها رو نمی نویسم برای اینه که فراموششون کردم. من واقعا فراموشکارم این فراموشکاری هم خودش دردسر ها درست کرده. البته همه ی گریه ها و خنده ها در کنار بانوی آرامش، بعد ها تبدیل به خاطره ای شیرین می شه! (اینم بگم من عادت کردم آخر خیلی از جمله ها علامت تعجب بزارم خیلی وقتا معنای خاصی نداره! مثل همین الان!) بعد ازدواج من و بانو تو این مدت کوتاه چند ماه چهار بار مشهد رفتیم ! نکته این که قبلش یک بار به صورت جدی رفتم اونم برای ازدواج :دی . و جالب تر این که اهمشو مهمون بودیم! دو سری آخر که دیگه عالی بود به خصوص که هواپیما هم مهمون امام رضا شدیم ! نیشابور هم رفتیم. شما هم وقتی هتل می رید آخر سر صابون شامپو ها و دستمال کاغذیا رو بر می دارید؟؟؟

قرار بود کمی از شرکت بگم. جایی که من کار می کنم آدم ها در حال پیچاندن همدیگرند، به راحتی به هم فحش عمه می دهند، آخر این عمه چه گناهی کرده است مگر؟!! اتفاقا چندین بار در گوگل هم سرچ کردم ببینم آیا دلیل خاصی دارد که همه از عمه شان به راحتی می گذرند ولی از خاله شان نه، به نتیجه ای نرسیدم!!  به وقتش روانشناس و نظریه پرداز و جامعه شناس اند و در مورد همه مسائل اظهار فضل می کنند. کم تحمل اند، غیبت زیاد می کنند کاری نمی کنیم و کاری بلد نیستیم  اما انتظار داریم هوارتا ! مدیران مان هم مثل خودمان کاری بلد نیستند و کاری نمی کنند و پول می گیرند و همه اش را برای خودشان می خواهند. به قول معروف همه چیزمان به همه چیزمان می آید. می دانم که دارم غر می زنم ولی می ترسم کمی عوض شده ام تغییرات را در خودم احساس می کنم . بیشتر از همه چیز نوعی از ریا که خودم هم به شدت دچارش هستم آزارم می دهد این که حرف و عمل مان یکی نیست این که استاندارد های چندگانه بسته به موقعیت های زمانی و مکانی مختلف داریم. جدیدا دروغ هم زیاد می گویم آخر دارم آدم بزرگ می شوم. آخر می بینم که همه دروغ می گویند و وقتی من راستش را می گویم خیلی ساده لوح و گاگول به نظر می رسم. مجبورم که دروغ بگویم، مججبورم می فهمی؟؟  

گفته ام که امان از این همه چیز خواهی! من همه چیز می خواهم من هم خدا می خواهم هم خرما را. من عشق می خواهم من دنیا می خواهم من آخرت می خواهم  من می خواهم خدایی را که می بینم بپرستم من شهود می خواهم من می خواهم سازنده باشم (به نظر من انسان به سازندگی و زایندگی زنده است از جهاتی وگرنه مثل زنبور بدون عسله) می خواهم کار آفرین باشم، می خواهم اقتصاد بدانم، می خواهم ادبیات بلد باشم، می خواهم فلسفه بدانم، می خواهم تاثیر گذار باشم می خواهم کلی کتاب بخوانم می خواهم کلی فیلم ببینم می خواهم کلی جاها بروم می خواهم خیلی چیزها را ببینم می خواهم خیلی چیز ها را احساس کنم لمس کنم بچشم من انسانم و می خواهمممم.  در نهایت می خواهم که نخواهم!

امروز برای کار رفته بودم یزد و 5-6 ساعت هم فرصت داشتم شهر رو بگردم. خیلی تجربه خوبی بود احساس می کردم اینجا خودم رو می تونم پیدا کنم. بافت قدیمی و دیوارهای کاه گلی، اون سقف و طرح های گنبدی که اسمشونو نمی دونم، درهای با شیشه های رنگی، اصلا رنگ خاک، نورها، روشنایی ها، خانه لاری ها، باغ دولت آباد، بادگیرها، بازارها... قرار شد یک سری هم با بانو بریم .  

                                        

نویسنده: مسعود - سه‌شنبه ٧ بهمن ۱۳٩۳

امان از این همه چیز خواهی.

زن به مثابه ADSL

نویسنده: مسعود - یکشنبه ٥ بهمن ۱۳٩۳

سر کردن با این جنس زن واقعا مصیبته!

اصلا نمیشه باهاشون ارتباط امن و پایدار برقرار کرد. واقعا!!

برای بانو

 


 

نویسنده: مسعود - دوشنبه ۸ دی ۱۳٩۳

سلام بانوی مهربانم. می دانم بی مقدمه است ولی بگذار بگویم (که البته این خود یک جور مقدمه است) ارام و قرارت بیقرارم کرده است. صبر تو مرا کم تحمل کرده است. بانوی من آن روز را یادت است که با هم کمی بحث کردیم و تو... همه اش کوتاه آمدی. این رفتارت این مطیع بودنت عجیب مرا می کشد. دهانم را سرویس کرده ای اصلن! بانوی من کاش بدانی که امروز  و روزهای بعد می خواهم با مترو بیایم تا بتوانم برایت گل نرگس بخرم.

بانوی من کاش بدانی که چقدر می خواهمت و چه خواستنی! البته نمی خواهم هیچ وقت به آن اطمینان داشته باشی! چرا که ناز کردنت را از دست خواهم داد. بانوی من کاش بدانی که جقدر تلاش میکنم زندگیمان و احساسمان هر روز نوتر و تازه تر باشد. یادت هست که گفتم احساساتم مثل پیاز چندلایه است و هر روز پوست می اندازم...  . ضربه ات کاری بوده بانو. خوب جایی زده ای!

خواب های دنباله دار

 

نویسنده: مسعود - چهارشنبه ۱٩ آذر ۱۳٩۳

چند روز پیش خواب دیدم که یه پرنده از بالکن افتاد توی خونه و منم گرفتمش. پرنده خیلی خاص و زیبایی بود. پرهای کرم قهوه ای و جشم های خیلی با نفوذ. من تا حالا پرنده هما ندیدم ولی احساس میکردم باید هما باشه.

چند روز بعدترش خواب دیدم دارم از پله ها پایین میام توی شرکت. بعد هر جی که پایین میام فاصله پله ها از هم دیگه خیلی بیشتر میشه و خیلی جاپاشون کم میشه انگار که داری از یه صخره خیلی سخت میری پایین.  احساس میکنم زیادی سمبلیک بود.

یه جورایی تو دو راهی قرار گرفتم.

 

 

حالا این رو بیخیال. من بعضی وقتها همینجوری یهویی ساکت میشم و یه نگاه عاقل اندر سفیهی هم که همیشه دارم این سکوت من جند معنی داره، یا اصلا جیزی از مطلب نمیفهم یا باز رفتم تو خلسه یا اینکه رفتم تو باقالیا. امروز تو شرکت جند نفری داشتیم در مورد یه نقشه ای بحث می کردیم و من ساکت بودم و نگاه می کردم فقط، بعد این مسئولمون هم فکر میکرد که من نظرم جیز دیگه ای و از سر هوشمندی سکوت کردم دارم مسائل رو با یک دید وسیع تری دارم نگاه میکنم، که خب منم تکذیب نکردم ولی در عمل اصلا اونجا نبودم داشتم به این فکر کردم که جطوری بانو رو خوشحال کنم.

این هم از اخر عاقبت مهندس ارشد مملکت چشمکنیشخند

یک انسان فارغ

 


 

نویسنده: مسعود - یکشنبه ٩ آذر ۱۳٩۳

فراغت از تحصیل کسالت بار تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. منی که 18 سال است کتاب یار غار و رفیق گرمابه و گلستان ام  بوده حالا بی یار شده ام. البته ناگزیر به پایان تحصیلات بودم چرا که هیج خیری در ادامه آن نمی دیدم و علاقه و انگیزه ای برای ادامه نداشتم. ناگزیر به تغییر مسیرم.

من همیشه از "وصل بودن " زیاد حرف زده ام. این روز ها در نهایت قطعی خطوط ارتباطی با عالم بالا هستم. انگار لنگر شرک و کفر و تنبلی و روزمرگی و پلشتی در این اقیانوس بیکران، عدل بر این ریسمان نازک خط ما افتاده است. 

من همیشه (حالا نه همیشه ی همیشه) دنبال همنشین خوب بوده ام که شاید کمال همنشین در ما اثر کند. از بد یا خوب روزگار به جایی رسیده ایم که همنشینانم کلیپ های ... نگاه می کنند انواع ابکی ها را سرچ کرده و بلد بودن اسامی آنها را کلاس می دانند. انهم جه کلاسی. کنار گوشمان همه اش از کلپچ (کله پاچه) و جنجه و...اینها صحبت می شود.

بقیه اش بماند برای بعد.

 که رسیدیم به این متن از کتابی :

ما در .... هر روز و هر ساعت در برابر فرصت هایی که به ما داده می شد قرار داشتیم و باید تصمیم می گرفتیم. تصمیم در مورد اینکه در برابر نیروهایی که ما را تهدید می کرد تسلیم بشویم یا نه. تهدید به اینکه ما را از خودمان و ازادی درونی مان بدزدند. تصمیمی که مشخص می کرد ما بازیچه شرایط هستیم، ازادی و بزرگی را از ما می گرفت و ما را به شکل یک زندانی نمونه قالب ریزی می کرد.

....

همه چیز را می توان از یک انسان گرفت مگر یک چیز : اخرین آزادی بشر در گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود. (این را گذاشته ام روی میز جلوی چشمم تا بهانه ای نداشته باشم)

 

 

 


 

نویسنده: مسعود - شنبه ۱٧ آبان ۱۳٩۳

ادم ها روزشان را چطور شب می کنند؟

به چه امیدی حرکت میکنند؟ چه هدفی به انها امید حرکت میدهد؟ کدام هدف می تواند انقدر برانگیزاننده باشد؟

نظرات (4)  

گمگشتگی

 


 

نویسنده: مسعود - شنبه ۱٧ آبان ۱۳٩۳

با دوستی صحبت می کردم من باب همین درد. خیلی فکر کردم، خیلی گشتم ؟! احساس می کنم دردم این است که میخواهم حوزه تاثیرگذاری ام گسترده تر باشد، یا لااقل باشد.

مثلا اگر معلم پرورشی بودم شاید بهتر می بود. البته جبر زمانه هم بی تاثیر نبوده!

نمیدانم چرا غرق روزمرگی زندگی نشده ام هنوز! شاید اگر 8 تا بچه داشته باشم دیگر فکرم انقدر درگیر این مسائل نشود.

خلاصه فعلا یک تصمیماتی گرفته ام چون زندگی ام به کل مختل شده! شاید با درس خواندن دوباره سر به راه شوم. البته نه ازین مهندسی های .... !!!

(کاش می توانستم این چند خط را طوری بنویسم که از هرگونه پیش داوری در امان باشد.)

...

 


 

نویسنده: مسعود - یکشنبه ٢٧ مهر ۱۳٩۳

من و پری سا یک مشکل بزرگ داریم. اونم اینه که اهل های و هوی نیستم. خیلی حوصله ی اظهار وجود نداریم.

 

+ دارم شوهر خاله میشم. نیشخند

+ در این ایام محرم ما رو بی نصیب نگذارید. دعا کنید ادم بشم و راهمو پیدا کنم.

+ کمی لوکس گرا شده ام واین من را می ترساند. هی این مغازه ها را رصد میکنیم. قیمت ماشین ها را میگیریم. دلم چیزهای  اصطلاحا خوشگل موشگل می خواهد. حالا تازه ما جلسات اخلاق می رویم و قرار است کمی دنیاخواهی مان را کم کنیم. تازه نماز شب هم خوانده ایم. در غیر این صورت به کمتر از پنتهاوس در فرشته راضی نمیشدیم.

 

خدایا ما را از این بی صاحبی نجات بده.

 

عرفه

 

نویسنده: مسعود - سه‌شنبه ٢٢ مهر ۱۳٩۳

شنبه برای عرفه  به اتفاق منزل جان  :دی رفتیم حسینیه. صفای خاصی داشت. این دومین بارم بود. سری قبل فکر میکنم بارسال بود که در دانشگاه شرکت کردم با نوای زیبای حاج اقا قاسمی. ولی چیزی نمیفهمیدم. اما امسال فرق می کرد. گوش شیطان کر بهتر بود.

کمی پریشان و سرگشته ام تقریبا مثل همیشه. هنوز نتوانستم راهم را پیدا کنم. هیچ چیز دست یافتنی ای راضی ام نمی کند. دستمان هم از دست نیافتنی ها خیلی خیلی خیلی دور است. هر چه فکر میکنم و نگاه می کنم زندگی هیچ جذابیتی ندارد برایم بدون آن دست نیافتنی ها درد اینجاست که کم اراده ام. دکتر یک داستانی تعریف می کرد. که هر سری به یادش می افتم کلی منقلب می شوم و امیدوار. ببینیم چه می شود.

 

 

زندگی یعنی ...

 


 

نویسنده: مسعود - سه‌شنبه ٢٢ مهر ۱۳٩۳

زندگی یعنی

یک متر شیلنگ گاز

انتن 8 تومنی

سیم آنتن 600 تومنی چینی

یک لیتر شیم نیم چرب

بی تو مهتاب شبی باز از آن حوزه گذشتم

نویسنده: مسعود - پنجشنبه ۳ مهر ۱۳٩۳

خب داستان از اونجایی مونده بود که رفتیم حوزه.

ادامه

منتظر خبری از طرف مسئول نازنین حوزه بودیم. و من پیگیری پشت پیگیری. روز ولادت حضرت زهرا بود(31 فروردین 93) که گفتند مورد مورد نظر یافت شد، هماهنگی‌ها انجام شد و قرار شد روز 4 شنبه برم حاج خانم رو رؤیت کنم. ماه ما رؤیت شد و ماه عاشقی شروع شد. کمی از نحوه رؤیت صحیح هلال ماه برایتان بگویم؟!! قضیه ازین قرار است که باید با تلسکوپ رویت می شد ، اما اگر با چشمان غیرمسلح هم دیده شد اشکالی ندارد، حتی اگر آن روز باران زیادی آمده باشد و خیلی خیس شده باشید. بگذارید به حساب رحمت الهی!

قرار شد پنجشنبه هفته بعد برویم مصاحبه عقیدتی سیاسی برگزار کنیم. پنج شنبه 11 اردیبهشت ولادت امام باقر در حوزه آن حضرت. وارد حوزه خواهران که میشدیم همه خواهران با چادر به اطرف متواری و پراکنده می‌شدند و ما هم عرق شرم شرشر می‌ریختیم. رفتیم و من بی درنگ چند برگ سؤال را که حاصل سال‌ها تحقیق و پژوهش در این عرصه مقدس می‌باشد بیرون آورده و یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. خواهرم ابتدا خودتان را معرفی کرده و رزومه تان را بگویید. :) شروع کردیم به پرسیدن و دختر بنده خدا که گیر افتاده بود چاره ای نداشت جز کنارآمدن با این وضعیت اسفناک. هرچه بیشتر پرسیدیم کمتر مورد برای گیر دادن پیدا کردیم. مدیر حوزه که آمد و برگه سوالات را دید لبخندی از تعجب زد و گفت جمع کنید دیگه ای باباااااااا... . بعد از جلسه مدیر حوزه نتیجه مصاحبه را از من پرسید و من با اعتماد به نفس خیلی بالا گفتم به نظرم هر دومان موافقیم و شما لطفا تلفن و ادرس منزل .... مشابه اتفاق روز خواستگاری هم افتاد!

.

.

.

.

.

نظرم در مورد ازدواج و زندگی تغییر کرده است. شاید روزی گفتم... نمی دانم.

 

پایان، آغاز

نویسنده: مسعود - دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳٩۳

خب بالاخره تموم شد.

درس تموم شد.

کارشناسی ارشد خداحافظ.

دفاع در روز 31 شهریور 8 صبح و با حضور تنها 3 استاد و دیگر هیچ. نفس گیر و پر استرس بود.

روزهای جدید زندگی سلام.

حالا باید برای اینده برنامه بریزم. که چی میخوام از زندگیم؟ قراره چی کارا بکنم؟ قراره از لحظاتی که خداوند به من هدیه کرده چطور استفاده کنم؟

فعلا خسته ام و فکرم مشوش. ان شاالله در آینده بیشتر می نویسم.

فقط همین رو بگم که نمیخوام زندگیم باری به هر جهت باشه!

خبر

 

نویسنده: مسعود - جمعه ۱٤ شهریور ۱۳٩۳

لحظات ملکوتی پایانِ پایان نامه .

موقت

 

نویسنده: مسعود - جمعه ٢٩ فروردین ۱۳٩۳

با سلام.

این صفحه ان شا الله تا شهریور 93 به روز نخواهد شد.

با آرزوی روزهایی عالی.