یک انسان فارغ

 


 

نویسنده: مسعود - یکشنبه ٩ آذر ۱۳٩۳

فراغت از تحصیل کسالت بار تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. منی که 18 سال است کتاب یار غار و رفیق گرمابه و گلستان ام  بوده حالا بی یار شده ام. البته ناگزیر به پایان تحصیلات بودم چرا که هیج خیری در ادامه آن نمی دیدم و علاقه و انگیزه ای برای ادامه نداشتم. ناگزیر به تغییر مسیرم.

من همیشه از "وصل بودن " زیاد حرف زده ام. این روز ها در نهایت قطعی خطوط ارتباطی با عالم بالا هستم. انگار لنگر شرک و کفر و تنبلی و روزمرگی و پلشتی در این اقیانوس بیکران، عدل بر این ریسمان نازک خط ما افتاده است. 

من همیشه (حالا نه همیشه ی همیشه) دنبال همنشین خوب بوده ام که شاید کمال همنشین در ما اثر کند. از بد یا خوب روزگار به جایی رسیده ایم که همنشینانم کلیپ های ... نگاه می کنند انواع ابکی ها را سرچ کرده و بلد بودن اسامی آنها را کلاس می دانند. انهم جه کلاسی. کنار گوشمان همه اش از کلپچ (کله پاچه) و جنجه و...اینها صحبت می شود.

بقیه اش بماند برای بعد.

 که رسیدیم به این متن از کتابی :

ما در .... هر روز و هر ساعت در برابر فرصت هایی که به ما داده می شد قرار داشتیم و باید تصمیم می گرفتیم. تصمیم در مورد اینکه در برابر نیروهایی که ما را تهدید می کرد تسلیم بشویم یا نه. تهدید به اینکه ما را از خودمان و ازادی درونی مان بدزدند. تصمیمی که مشخص می کرد ما بازیچه شرایط هستیم، ازادی و بزرگی را از ما می گرفت و ما را به شکل یک زندانی نمونه قالب ریزی می کرد.

....

همه چیز را می توان از یک انسان گرفت مگر یک چیز : اخرین آزادی بشر در گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود. (این را گذاشته ام روی میز جلوی چشمم تا بهانه ای نداشته باشم)