خود افشایی

 

خودافشایی 1 .  این روزها من خیلی آدم بدی شده ام. شاید تاثیر فضای کار است. من جدیدا خیلی غیبت می کنم و خیلی هم می چسبد. شاید قبلا ها که غیبت نمی کردم سوژه خاصی برای غیبت نداشتم. فضای کار خدمتی ما کمی خاله زنکی است و متاسفانه در واحدما خانم زیاد حضور دارند و این باعث شده که بحث های خاله زنکی داغ تر باشد و ما هم بی نصیب نبودیم البته قطعا کرم از خود درخت است و پتانسیل های نهفته ای در این زمینه داشتم که رو نکرده بودم. حالا به وضوح خودم را غرق در گرداب غیبت می بینم. دارم گوشت برادر مرده می خورم. حال بهم زن است. حالم را خراب کرده است. تصمیم گرفته ام که ترک کنم. این از سخت ترین اعتیاد هاست. می خواهم هر روز به خودم یادآوری کنم تا یادم نرود.

خودافشایی 2 .  من تخریبچی خوبی هم شده ام. آدم ها را عین خیار تخریب می کنم. در راستای همان غیبت است. شاید این هم تاثیر فضای کار است. واقعیت این است که مدتی است همنشین های خیلی خوبی ندارم و این روی من تاثیر گذاشته است. احساس می کنم برای پیدا کردن هم نشین های خوب کمی دیر شده است.

خودافشایی 3 .  من حسود شده ام. استاد اخلاقمان می گفت حسادت ریشه تمام بی اخلاقی هاست. اولش خیلی متوجه نبودم. کم کم احساس کردم موفقیت بعضی ها اذیتم می کند ناراحتم می کند. خدا شاهده اصلا این حس را دوست ندارم. دوست دارم حتی کمک کنم به اطرافیانم که رشد کنند بزرگتر بشوند. ولی نمی دانم چه مرضی به جانم افتاده است. شاید از خودم راضی نیستم. می ترسم این نارضایتی از خودم خیلی ادامه دار باشد. احساس میکنم هنوز تکلیف خودم را نمی دانم. خیلی چیزها را می خواهم. این اصلا خوب نیست. تکلیفم با خودم معلوم نیست. می بینم یک نفر فن بیان خوبی دارد، با خودم میگویم کاش من هم فن بیان خوبی داشتم قوی صحبت می کردم. می بینم یک نفر خیلی شاد است و شادی اش را بروز می دهد می گویم ای کاش من هم شاد بودم کاش خودم را بیرون می ریختم. البته من خیلی از قبل بهتر شده ام. خیلی برونگراتر شده ام. حالم از درونگرایی خودم دیگر به هم می خورد. ولی ای کاش بقیه هم درونگرایی را درک کنند و فشار زیادی به آدم نیاورند.  این مرض بخصوص در مورد افرادی است که به من خیلی نزدیکند و موفقیت شان را می بینم. بهتر بودنشان را می بینم. کلا برای آدم سخت است که ادم های بهتر از خودش را ببیند و کنار بیاید. اخلاق خوب دینداری خوب روش زندگی خوب. من یک ادم کم تحمل کوتاه فکر شده ام که می خواهم قد همه کوچکتر از من باشد اگر بزرگتر باشند یا سرشان را باید بزنم یا از مچ پا باید کوتاه تر شوند.

خدایا من این مرض ها را در خودم می بینم. خدایا من نمیخواهم این طور مریض بمانم. کمکم کن.

خدمتانه!!! یک سال گذشت

بالاخره بعد از مدتها می خوام بنویسم.

این روزها واقعا وقت کمی دارم. جهاد که هر روز باید بروم. 3-4 روز در هفته هم به مجموعه قبلی می روم و ساعتی کار میکنم. حتی جمعه ها و عید هم سرکار می رفتم. روزای تعطیل هیچ کس دفتر شرکت نبود و من تنهای تنها.  شنبه ها بعد از جهاد یک کلاس تکنیک های بازاریابی و فروش هست که می روم. کلاس جالبی است، من قبلتر ها خیلی اعتقادی به تبلیغات و بازاریابی و تکنیک های فروش نداشتم و حتی گارد داشتم ولی حالا ظاهرا عوض شده ام. شاید تعدیل شده ام. شاید هم استحاله! همین روزهای شنبه بعد از کلاس بازاریابی (دلیل شرکت من در این کلاس رایگان بودنش هم هست) برای بچه های مسجد یک سری کلاس های تربیتی داریم به اسم حلقه صالحین!! البته بیشتر به زو و فوتبالدستی و پینگ پونگ و کشتی کج می گذره. ما هم بعضی وقتها یک حرفایی میزنیم!

یک شنبه ها تا 12 جهادم و بعد تا 6-7 بعد از ظهر آن کار دیگر می کنم! دوشنبه تا 4 جهادم بعد 2 ساعتی کنار بانو هستم حدود6 یک کلاسی هست برای مربی ها. بدک نیست. حداقل برای خودم و تربیت بچه خودم یک چیزهایی یاد میگرم. ولی در کل کار تربیتی در تهران خیلی سخت شده. همین استاد می گفت. که در شهرستان با 2 حرکت می توان 200 نفر را جذب مساجد کرد ولی در تهران با 200 حرکت 2 نفر به زور جذب می شوند. تهران جای خیلی بدی شده، دخترهای راهنمایی هم حالا دوست پسر دارند و آنهایی که ندارد یا خیلی امل اند یا قیافه خوبی ندارند. البته خدا رو شکر پدر و مادر ها هم خیلی بی غیرت شده اند. از پدر و مادری که خودشان هم با رابطه دوستی ازدواج کرده اند انتظار زیادی نمیرود. حالا همین که با هم ازدواج کرده اند جای شکرش باقی است. مشکلات که یکی دو تا نیست. از دوستان هر از گاهی خبر می رسد که نرخ طلاق بین افراد مذهبی و مسجدی و هیاتی هم زیاد شده است. این ناراحت کننده است.

سه شنبه ها مثله یک شنبه هاست. چهارشنبه ها هم بعد از جهاد کلاس تدبر می روم. کلاس خیلی خوبیست، استاد باصفایی دارد. ادم غبطه می خورد به این آدم ها.

project xp

به نظر من همه ما باید درزندگی حداقل 2 شکست اساسی داشته باشیم. باید کمی استین ها را بالا بزنیم و  دنیا را تجربه کنیم. شکست خوردن بهتر از شکست نخوردن است. بهتر است شکست بخوریم تا اینکه هیچ اتفاق خاصی در زندگی مان نباشد. اگر شکست نخوریم اگر همه چیز در بهترین حالت خوب پیش برود، هیچ حرفی برای گفتن نداریم، هیچ چیزی را واقعا تجربه نکرده ایم. یک زندگی کاملا معمولی و روزمره. می روی و می آیی و همین.

من سفر را خیلی دوست دارم. سفرهای ماجراجویانه. سفر هایی که در آن فرهنگ های مختلف و سبک زندگی های متفاوت را ببینم دنیا را ببینم. نه از ان سفر های لوکس و هتل 5 ستاره  و رستوران های کذایی. دوست دارم یک روز کوله ام را بردارم و راه بیفتم هر جا که شد.

2-3 ماه پیش بود که با همه این حرف ها تصمیم گرفتم کاری بکنم. من دوست داشتم تور لیدر باشم. یک دفعه یک ایده در ذهنم جرقه زد و هی فکر و ایده پردازی شاید تا صبح خوابم نبرد. اگر تور رفته باشید یا شنیده باشید می دانید که فضای تور ها به طور کلی غیر مذهبی است (برای احتیاط نمی گویم ضد مذهبی). پس تصمیم گرفتم یک گروه تور راه اندازی کنم که جامعه هدف آن گروه های مذهبی (خانوادگی و متاهلی) باشد. ماموریت را تعریف کردم. چشم انداز 5 ساله را گذاشتم اجرای تور کشور های اسلامی (لبنان، اردن، مصر، مالزی، اندونزی و نیجریه، تونس و کشورهای افریقایی مسلمان). شعارم این شد: دنیا دیده شوید.

یکی از اهداف اصلی در کنار ماهیت بیزنسی این کار این بود شرایط و امکان سفر برای خانواده های مذهبی فراهم شود و سفر را تجربه کنند. دنیا را ببینند. افرادی که دنیا را می بینند، دنیادیده اند (غیب گفتم) منعطف ترند، تنوع افکار و سلیقه ها و فرهنگ ها و زندگی ها را دیده اند، شرایط مختلف و گاها سخت و باورنکردنی آدم ها را دیده اند و دیگر دنیا را از دریچه تنگ و کوچک نگاه خود نمی بینند. درک می کنند که زندگی فقط این نیست، فقط آن نیست.

یکی از اهداف جانبی چنین کاری حضور ماست. ما باید در همه عرصه ها حاضر باشیم، غایب نباشیم. نباید میدانی را خالی کنیم تا جولانگاه غیر شود. می تواند از حضور طلاب در سواحل مازندران اثر و کارکرد بهتری داشته باشد.

که البته فعلا برای مدتی فریز شده و کار جدیدی را شروع کرده ایم و امیدواریم.

 

باز هم سردرگمی

بعد از 6-7 سال درس خواندن تازه فهمیده ام من اصلا علاقه ای به مهندسی ندارم.

تغییر جرات و جسارتی می خواهد که من خیلی ندارم. از آینده می ترسم.

مشکل اینجاست که درست نمیدانم چه استعداد و توانایی هایی دارم. در تلاشم که مسیر جدیدی باز کنم.

من بیشتر دوست دارم سیستم سازی کنم. ینی ساختاری بوجود بیاورم و رشدش بدهم و عین بچه بزرگش کنم. هیچ علاقه ای ندارم برای کسی کار کنم. برای کسانی که جلوی خلاقیت من را می گیرند.

فعلا به صورت آزمون و خطا دارم جلو می روم. کتاب های مربوط به مدیریت بازرگانی و بازاریابی و استراتژی می خوانم و برای سال 97 می خواهم آماده بشوم. کمی هم به جامعه شناسی و چیز های دیگر فکر میکنم.

یکی از تجربه هایی که جدیدا داشتم و خیلی دوستش دارم کار تربیتی است. مربی تربیتی مسجد محل مان شده ام. با شور و اشتیاق مطلب و محتوا پیدا می کنم برای بچه ها. کلی نقشه میکشم برای بچه ها. واقعا این کار را دوست دارم. کاش شرایطی می شد که می توانستم خیلی خیلی جدی تر در این زمینه کار کنم.  ورود جدی به این حوزه یعنی کنار گذاشتن تمام این سال ها، اصلا کار راحتی نیست برای من، ولی جلوی ضرر را از هر جا بگیری خوب است.

 دروغ چرا بگذارید دغدغه های مختلفم را بگویم. تا تکلیفم با خودم هم روشن تر شود.

من نمی توانم خیلی راحت وارد مسیری بشوم که آینده اش برایم نامشخص است. آینده مالی. آینده کاری.  بقیه اش بماند برای بعد. باید بروم با تنی چند از مدیران جهاد صحبت کنم.

-          نقل است فردی رفت پیش بزرگی که برایش استخاره بگیرد برای یک سفر تجاری. بد آمد ولی آن فرد به سفر رفت و اتفاقا خوب هم سود کرد. برگشت پیش آن بزرگ و داستان را تعریف کرد. آن بزرگوار پرسید: آیا فلان روز در سفر نمازت قضا نشد ؟ گفت بلی. گفت: پس تو ضرر کرده ای.

این داستان ماست. می ترسم در این مسیر بمانم و اتفاقا خوب هم سود کنم ولی نمازم قضا شود.

خواستگاری در دوره آموزشی

سلام.

امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم که بنویسم و دوباره شروع کنم. امیدوارم که یادم نره.

خب چند ماهی گذشته و تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده.

خدمت مقدس سربازی بنده شروع شد. دوره آموزشی سمنان بودم. یکی از آزار دهنده ترین دوره های زندگیم بود. سمنان که نه، بیابانی در 30 کیلومتری سمنان. آب نبود، غذا نبود، سرویس نبود، بهداشت نبود، آرامش نبود، خواب نبود. خلاصه مرد شدیم. اخر هفته ها یعنی از چهارشنبه ظهر متاهلین و یه تعداد دیگه میتوانستند مرخصی بروند. همه روزها را به امید مرخصی می گذراندیم، امروز شنبه است، فردایکشنبه، بعدش دوشنبه، سه شنبه هم که یک روز مانده بود به مرخصی تحملش خیلی راحتتر بود. جمعه شب حدود 10 شب باید راه میفتادیم به سمت ترمینال جنوب، که حدود 4 صبح در پادگان باشیم. دل کندن از خانه و اهل خانه خیلی سخت و تلخ بود. بخصوص که میدانستی فردا قرار است چگونه بگذرد. ما در این پادگان انواع پست ها را داشتیم! پاسبان می شدیم، پاس پوتین که باید دو ساعتی پوتین ها را نصفه شب نگاه می کردیم. پاس آسایشگاه که ورود و خروج سربازان را نصفه شبی ثبت می کردیم. پاس انبار بود که باید نصفه شب به مدت 2 ساعت جلوی در انبار می ایستادیم. پاس 24 ساعت کولر که باید پشت آسایشگاه کولر را نگاه میکردیم. پاس خوبی بود، من 2 بار این پاس را گرفتم و تمام مدت کتاب خواندم. من در مدت خدمت حدودا 4-5 کتاب خواندم. ازین جهت برای من خوب بود. دو بار میدان تیر رفتیم و چند تیر در کردیم. واقعا صدای گلوله رعب آور است و تو نمیدانی.

از نکات جالب و شیرین دوره خدمت ما این بود که از هفته اول که آمدیم برای مرخصی، جلسات خواستگاری هم شروع شد. خواستگاری خواهرمان. جلسه اول در پلی تکنیک، جلسه بعدی خانه پدر، و یک جلسه هم خانه ما. این برنامه هر هفته ما شده بود. طوری که دوره آموزشی عملا به حاشیه رفته بود و فقط این دوره را سر می کردم. و خلاصه همان اواسط دوره اموزشی، خواستگاری تمام شد.  یکی از همین آخر هفته ها رفتیم یک حوزه در جنوب تهران و یک صیغه عقد مفصل جاری شد. نکته جالب این که آقای داماد با زرنگی تمام مهریه ای که من با کلی چانه زنی با خانم  و پدر خانم به توافق رسیده بودیم را ارائه کرد و شد آنچه شد.  هفته بعدی یک جشن کوچکی هم برگزار شد و ما هم چنان بین پادگان و خانه و خواستگاری و مراسم ها در رفت و آمد بودیم.

به هر سختی و مرارتی بود آموزشی تمام شد و حالا در جهاد دانشگاهی پشت دانشگاه سابق خودمان مشغول به خدمت هستیم. اینجا هم فضا خوب است، کاری به کارت ندارند. خیلی کار هم نیست. خدا رو شکر فضا دوستانه و خوب است، و نسبتا منعطف هستند. مثلا من از اول برنامه ریزی کرده بودم که ساعت کاری در جهاد را طوری تغییر بدهم که بتوانم به کارم در شرکت قبلی برسم و خوشبختانه تا اینجا مشکلی نبوده است.

شهریور ماه هم مثلا عروسی خواهر مان است. "مثلا" را از ین جهت گفتم که خواهر گرامی از همان روزهای اول عقد رفته جهیزیه اش را هم بدو بدو گرفته و خوشحال رفته سر خانه زندگی اش. دهه هفتادی ها را هم که می شناسید اصلا نمی شود باهاشان حرف زد. البته ما خودمان هم همینطوری بودیم.  حتی آقای پدر که سنتی تر فکر میکند و گاها سرسختی می کند هم خیلی کاری به این ها ندارد و می گوید که این ها سه بار عقد کرده اند.

 

بهار نارنج

 

سلام سلام. خوبین؟

این روزا اصلا نمی دونم چیکار می کنم یا می خوام چی کار کنم. ( ههه مثله همیشه) . تازه برنامه سربازیم هم عوض شد که اون هم به وقتش می گم. جدا خدا خودش داره زندگی منو می چرخونه. انقده خنگ بازی در میارم. انقد پراکنده گی و تنبلی تو کارام هست که احساس می کنم خدا هم از دستم خسته میشه.

--- وارد حوزه دانشجویی شدم. اولین برنامه هم اردوی مشهد بود. حقیقتش خیلی با انتظارات من فرق می کرد. من خیلی آدم نازپرورده و تیتیش مامانی نبودم ولی اصلا شرایط اردو مناسب نبود. بقیه شاید به خاطر خوابگاهی بودن بهش عادت داشتند. از نظر بهداشتی شرایط اسکان و خواب طوری بود که 16 نفر مسموم شدن و کارشون به بیمارستان کشید. فکر  کنید بچه ها تو پتوهایی که معلوم نبود برای چند سال پیش و... می خوابیدند خیلی راحت. کلا فضای اسکان تبدیل به یک جایی شده بود که پتو ها به شکل شدیدا نامنظم و به هم پیچیده  تمام حسینیه پراکنده شده بود. خیلی جالب بود صبح می دیدی بیدار می شدند و صبحانه می خوردند و می رفتند زیر همون پتو ها که گرم بشوند. یکی دیگه از مسایلی که جالب بود برام مساله اسراف بود که بچه ها ظاهرا خیلی مقید بودند که اسراف نشه. ولی به نظر من بیشتر یک کار سطحی و ظاهرگرایانه بود و عمق نداشت. مثلا یکی غذاش را تا نصفه خورده، کوبیده رو هم تا نصفه خورده و هی اعلام می کنه که من سیر شدم یه نفر بیاد بقیه اینو بخوره که اسراف نشه! این قضیه چند بار تکرار شد. مثلا قبل از خوردن غذا اگه یک سینی وسط می ذاشتن که هر کس اون مقدار که نمیخوره بریزه اونجا باز یک مقدار توجیه پذیره ولی این کار از نظر من زشت هم بود. البته این نظر منه! بگذریم.

-- این مدت یه چند جا مسافرت هم رفتیم. من تنهایی یک سفر شیراز رفتم. شیراز جاهای دیدنی زیاد داره. با یکی از شیرازی ها در مورد وضعیت مالی این شهر صحبت شد که با خنده گفت اینجا چون اکثر کار خلاف و قاچاق انجام میدن وضعشون خوبه! از دوستان دیگه هم چیز های مشابهی شنیدم. متاسفانه از نظر مذهبی هم این شهر رو به افوله. حتی از تهران خیلی خیلی بدتره اوضاع. واقعا برام سواله که چرا عاقبت شهر عشق و عرفان به اینجا کشیده، ظاهرا از حافظ فقط رندی آن مانده آن هم نه به معنای خوبش.حتی جایی خوندم که 27 قتل با سلاح گرم تو یه زمان کوتاه اینجا اتفاق افتاده. اونوخ یه تیراندازی تو اورنج کانتی آمریکا میشه اینجا زلزله خبری راه میفته!

 

-- خواهرمون هم امیر کبیر قبول شد. خدا بخیر کنه. انقد که خودم فعال نبودم هی زهرا رو تشویق کردم بره گروهها فعالیت کنه. هیچی دیگه هر روز میره بسیج میگه بیاید یه کاری کنیم ولی ظاهرا اینا خسته ان و تنها فعالیتشان در این مدت رساندن غذا به معترضین برجام در مجلس بود که مبادا معترضین اعتصاب غذا نکنند. خلاصه این خواهران همش دور هم جمع میشوند و ساندویچ می خورند و وبگردی میکنند. بهش میگم یه ذره تحمل کن اینا سالای اخراشون مدیریت بسیج خواهران رو میگیری دستت و... . خلاصه دید از اینا بخاری بلند نمیشه رفت کانون انتظار... و ظاهرا متن یه دعوتنامه ای رو برای انیمیشن شاهزاده روم نوشته ... قربونش برم قلمش بد نیست به داداشش رفته.

 

-- جنگل ابر هم رفتیم به اتفاق خانووم. البته ابر نداشت. صاف صاف. با این گروهی که تور  میریم 180 درجه  از نظر فکری و اعتقادی با گروه بالا فرق دارند.البته آدم های متشخصی هستند و گاها اهل دل هم بینشون هست.  

در ادامه چند تا عکس میگذارم. یه سری این عکسا رو تو گروه گذاشتم چند نفر لفت دادند :دی . خلاصه من آمادگیشو دارم.

نصفهون

 

­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­سلام.

با توجه به اینکه اتفاق خاصی نیفتاده الان فقط میتونم غر یا قر بزنم. نمیدونم تقصیر منه یا تقصیر کیه. کلا وبلاگ نویسی و نوشته های طولانی از مد افتاده کسی هم حوصله خوندنش رو نداره. فقط عکس فوقش یه زیر نویس کوتاه. اگه بخوام غر بزنم یکی از اصلی ترین غر هام جدای از بحث گرونی و سرویس طلای بانو!! چهل تکه شدن تمرکز است. دیگر تمرکز ندارم. اصلا. کلی پست نخونده از وبلاگ های مختلف، کلی سریال،  کلی تگ تو فایرفاکس، کلی کانال تلگرام، کلی کتاب و... . این ها و خیلی های دیگه باعث شده چیزی از تمرکزم نماند. فکر میکنم حال این روزهای خیلی از ما باشد. تا حواسم را جمع می کنم یادم می افتد لینکدین چک کنم، تا میخواهم اراده کنم یادم می افتد سری به تلگرام بزنم تا تا تا... . مرده شور کل شبکه های اجتماعی و غیر اجتماعی را ببرد. تمرکز از بین رفته است. تفکر از بین رفته است. دیگر حالی نمانده است. دغدغه ها از بین رفته. همه سطحی شده ایم. نمی دانم ایا تمام این اتفاقات از پیش برنامه ریزی شده است ؟ یا در راستای همان تکامل داروین است؟

غر بعدی: راستش آینده اصلا برام مشخص نیست. این که چی کار می خوام بکنم و به چی می خوام برسم. یکی از دلایلش زیاده خواهی هامه. من خیلی زیاده خواهم. دنبال پیشرفت و ترقی هستم. عجله هم دارم. ولی به من گفته اند اینجا بدون رابطه کسی رشد نمی کند. پیشرفت نمی کند. البته تا اینجا شکر خدا اوضاع من بد نبوده ولی بعدش را نمی دانم.

غر بعدی: فکر می کنم قبلا گفته ام. من در مورد شریف و شریفی نظرات خاصی دارم. از دوستان (ببخشید فقط همکلاسی هستند) دانشگاه فقط چند تایی مانده اند. همه شان گورشان را در دیار اونور آب گم کرده اند و برای من فراموش شده اند. هر چند وقت یک بار گوشی موبایلم را نگاه می کنم و شماره های رفته گان را پاک میکنم. این اتفاق در مورد ماندگان هم گاهی می افتد. احساس می کنم هیچ وقت قرار نیست به دردم بخورند و از اخرین باری که با من ارتباط داشته اند حداقل یک سال می گذرد پس پاکشان میکنم. دانشجو ها را پاک می کنم. چون نهایتا دکتر می شوند و به درد من نمی خورند. البته همیشه هم این طور نیست اگر پتانسیلی در کسی ببینم شانس می آورد و در گوشیم می ماند ولی خیلی ها بد شانس بوده اند. اصولا همکلاسی های من خیلی افراد تک نفره و انفرادی بودند. من ماهی یک بار به لطف همراه اول یک روز شارژ رایگان دارم. پس سعی می کنم بدون هزینه ارتباطم را با همکلاسی ها حفظ کنم. یک بار به یکی که فکر می کردم بیشتر از همکلاسی هست زنگ زدم. جوابم را نداد(قبلا هم تماس داشتم ولی صرفا از طرف من بود. ظاهرا این عشق یک طرفه من خیلی مساله ساز بوده است.) . بعدا هم نه خبری گرفت نه پیامی داد. ظاهرا من هم تاریخ مصرفم برایش تمام شده بود. (البته می دانم این چند خط کمی تند و بی رحما نه هست ولی تا حدودی واقعیت است). خلاصه این را هم پاک کردم. از گوشی که پاک می شود آرام آرام از حافظه هم پاک می شود. یا یکی که شماره ام را نداشت و به سختی من را به یاد آورد. پاک شد. با این حال من سعیم کردم ارتباطمم را با ماندگان حفظ کنم و تقریبا گروهی 6-7 نفره هستیم که سالی 2-3 بار با هم دور همی داریم.

پریسا می گوید بنویس که چند بار هم دل منو شکوندی.

به دوستانم می گفتم ارتباطات خیلی خوب است. دانشگاه آزادی ها از ما شرایط بهتری دارند. چون همه همین جا هستند. کم کم خودشان را پیدا می کنند و در آینده می توانند تیم های خوبی بشوند. یکی میگفت بچه های مفید و علوی .... موفق ترند. چون ارتباط را حفظ می کنند و کم کم

پریسا هی خواهش می کند که بگو چی داری مینویسی. منم میگم چرت و پرت. میگوید همین کارها رو میکنی دو نفر نمیاند وبلاگتو بخونن. واقعاااااا.

و کم کم رشد می کنند و همدیگر را بالا می کشند. مثلا اگر کسی 20 سال بعد وزیر شد دوستان و همفکران و هم حزبی هایش را می آورد روی کار(که کاملا منطقی و حتی شرعی است). پست های کلیدی و حساس را که در همشهری آگهی نمی کنند. من را که کسی نمی شناسد. پس در بهترین حالت می شوم یک مدیر میانی. میدونین موضوع  من یا پست های کلیدی نیست. من اصلا دنبالش نیستم من آرزوهای دیگری دارم که بعید می دانم برسم. مساله حفظ حلقه های ارتباطی است. مساله فقط سود رساندن دیگران به من نیست. شاید من قرار باشد روزی برای کسی فایده ای داشته باشم اما وقتی نیستند خب نیستند.

غر بعد: واقعا کشور خوابیده، صنعت خواب رفته است. اقتصاد کشور تبدیل به یک اقتصاد زیرپله ای و کاذب شده. نبض اقتصاد کشور با دیجی کالا و کوکا کولا و کافه بازار و بامیلو.... می زند. دیجی کالا و امثال آن یعنی مصرف زدگی. یعنی خوابیدن تولید. شاید تفکرم سنتی باشد ولی اقتصاد اپلیکیشنی اقتصاد اسنک و ذرت مکزیکی است. تنها راه زنده ماندنش فریب دادن بیشتر است. بازاریابی که پلید ترین بخش آن است. ظرف آب پرتقال را شبیه شکل پرتقال و پوستش را مثله پوست پرتقال می سازند. ما کار میکنیم که یک سری خدمات بی فایده بیشتری را بدست آوریم. یک سری هم این خدمات  بی فایده را ارائه می دهند و کسب درآمد میکنند تا به یک سری خدمات و امکانات بی ارزش دیگر دسترسی داشته باشند. می دانم خوب نتوانستم منظورم را برسانم. ولی به نظر می آید به طور کلی وارد یک سیکل شدیدا معیوب شده ایم.

خب خسته نباشید. غر ها تمام شد. در ادامه چند عکس از سفر به اصفهان می گذارم.

 

 

زاینده رود

 

 

 

 

 

مسجد شیخ لطف الله در نقش جهان -- از بیرون خیلی نشان نمی دهد، وارد که می شوی نفست بند می آید. از بزرگی و شکوه این بنای خاص.

مسجد امام. یک مسجد فوق العاده که می تواند پر از معنویت باشد. نمی دانم چرا این مساجد را موزه کرده اند. این مساجد باید فعال باشد. حوض هایش پر از آب باشد. باید در حیات این مسجد وضو گرفت. نماز می چسبد در  این جا.

 

 

 

 

معماری فوق العاده زیبای کاخ عالی قاپو. منی که هیچ چیزی از هنر و معماری نمیدونم میفهمم که اینجا یه خبرایی هست.

 

 

میلاد رحمت للعالمین و موسس مذهبمون رو به شادباش و مبارک باد می گویم

نسل دابسمش

 

ما در عرصه های مختلف ادم های قوی کم داریم یا نداریم. چامسکی نداریم. برژینسکی نداریم. ویل دورانت نداریم. راسل نداریم. اگر باشند هم منزوی شده اند و حرفشان قدرت ندارد. باید یک سری نظریه پرداز، متفکر و عالم رو تک تک مسائل به صورت بنیادی و ریشه ای کار کنند و ساختارها و عملکردها و کارکردها رو بازتعریف کنند سیاست گذاری های کلی فرهنگی، سیاسی، اقتصادی باید قوی و درست تعریف شوند.

هنوز در ایران هدف دانشگاه مشخص نیست. ورودی و خروجی آن چه باید باشد؟ مشخص نیست چه میخواهیم و به کجا می خواهیم برسیم؟ این مساله در ابعاد فردی و کلان وجود دارد و حل نشده است.

مسئله اساسی بعدی خودکوچک بینی ای است که وارد اصول روشنفکری مان شده است. نه به خودمان اعتماد داریم و نه به هیچ ایرانی دیگر. شعار ما : ما نمی توانیم.

به نظر منِ جوانِ کم سن و سال پایه ای ترین مساله این است که خیلی سطحی شده ایم. حوصله فکر کردن نداریم. هر خوراک فکری به ما بدهند به راحتی و بدون کوچکترین عمیق شدن قبول می کنیم. من دانشجویان دانشگاه های تراز اول کشور را می بینم که کنار درس فقط به تفریح فکر میکنند. البته از انصاف دور است که نگویم ایده پردازی هم میکنیم ولی ایده برای ساخت دابسمش!!!

رویای امریکایی

ین روزها دارم به مهاجرت فکر میکنم.

البته من هیچ چیزی ازین مسائل نمی دونم. دوستان هم که در موردش صحبت میکردند من ازش فرار می کردم.

البته ترجیحم اینه که برای کار برم. ولی یهو شاید تحصیلی بشه.

راستش خسته شدم ازین کشور. من تو این کشور هیچ چی نیستم. یک شهروند درجه چندم که بود و نبودش هیچ تاثیری نداره. اینجا خیلی پیشرفت و ترقی خیلی کمه. سرعت پیشرفت خیلی خیلی کمه ناچیزه. واسه پیشرفت باید گرگ باشی، باید کلی آدم رو زیر پات له کنی، باید زیراب بزنی، باید دزدی کنی.

البته اصلا شرایطشو ندارم. نه مالی نه خانوادگی. سربازی هم که باید برم!!! تازه MBA هم میخواستم بخونم!!! نمیدونم!!!زهرا هم شوهر کنه و رضا جراح بشه خیال کاملا راحت میشه!

پریسا هم که میره مرکز اسلامی تورنتو !! قشنگ تبلیغشو میکنه.

ینی من 10 سال دیگه این وبلاگو با ای پی کدوم کشور آپدیت خواهم کرد؟ ایران ؟ کانادا؟ نیوزیلند؟ استرالیا؟ کجا؟

ینی

گردابی چنین هایل

 

سلام. امیدوارم حال همگی خوب باشد و دماغتان چاق و زندگی به کام.

بی مقدمه می روم سر اصل مطلب. من از خودم وحشت دارم. من یک نفر نیستم! من چند نفر شده ام. من یک زندگی ندارم. من چند زندگی دارم. من از خودم وحشت دارم. من یک بچه مذهبیِ نئو لیبرالِ ولایتمدارِ تکنوکراتِ اصولگرای روشنفکرِ انقلابیِ  عارف مسلکم. من حضرت آقای خامنه ای را درک کرده ام. من حضرت آقای رابرت کیوساکی را درک کرده ام. من فرزند دوران بیل گیتس و استیو جابز امیدیار و  هستم. علامه طباطبایی و شهید مطهری شنیده ام. گاندی و نلسون ماندلا و چمران و اوینی و همت و باکری شنیده ام. من از بحرالعلوم ها و شیخ مفید ها و ملاصدرا ها و نخودکی ها  و قاضی ها چیزها شنیده ام. من نمی توانم یک نفر باشم. من نمی توانم آرام بمانم. یک روز قله های علوم تجربی، یک روز قله های اخلاق، یک روز قله انسانیت، یک روز بندگی خدا، یک روز ثروت و قدرت، یک روز شهرت، یک روز خدمت به خلق.  نمی شود اینها را با هم جمع کرد. شاید دلیل سرگشتگی ما همین است. آب هر دریایی که می خوریم شور است و تشنه تر می کند.

این است حال من. حال من خوب نیست. فکر میکنم خیلی ها را می شناسم که حالشان این طور باشد گر چه خودشان ندانند.

 

پ.ن.  با این اوضاع من نمی دانم قرار است فردا بچه ام را چطور تربیت کنم. به کدام سمت هل بدهم؟